عشق اجباری پارت پنج مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_پنج #مهدیه_عسگری
با حرص طی و توی اب فرو کردم و مشغول طی زدن کلاس شدم....یه لحظه که سرمو اوردم بالا عرق روی پیشونیمو پاک کنم یهو کل کلاس زدن زیر خنده....
با حرص نگاشون کردم و داد زدم:چیه چیش خنده داره؟؟؟؟....اره بخندید به بدبختی خودتون بخندین که یه استاد بیشور گیرتون اومده که بخاطر یه موز مجبورتون کنه دوهفته اونم هر روز کل کلاسو طی بکشید....
یهو دیدم همه خفه شدن و نهالم داره چشم و ابرو میاد....طبق تجربه ای که داشتم چشامو محکم روی هم فشردم و اب دهنمو قورت دادم و یه لبخند ضایه زدم و برگشتم که چشم تو چشش شدم:وای سلام استاد خوبین کی اومدین؟!....
پوزخندی زد و گفت:از اونموقع ای که شروع به تعریف بنده کردین....
قیافم مچاله شد که یه انگشتشو اورد بالا و گفت:یه ماه.....با حال نزار گفتم:یه ماه چی استاد؟!....
-دوهفته شد یه ماه....
تا خاستم چیزی بگم سریع گفت:اعتراض وارد نیست برو بشین میخام درس بدم....با حرص طی و توی سطل پرت کردم و رفتم سرجام نشستم که با دیدن صورت سرخ از خنده ی نهال با حرصی دوچندان کوبیدم پس کلش که رفت توی میز و همه زدن زیر خنده که با اخطار استاد ساکت شدن....
با خستگی عرق روی پیشونیمو پاک کردم و نگاهی یه کل کلاس انداختم....این استاد الدنگ عوضی مجبورم کرد تا این موقع شب کل دانشگاه و تمیز کنم....خدا ازت نگذره.....
از دانشگاه زدم بیرون و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم....ماشینمو نهال با خودش برد...با صدای بوق ماشینی برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم اب دهنمو با ترس قورت دادم....
با حرص طی و توی اب فرو کردم و مشغول طی زدن کلاس شدم....یه لحظه که سرمو اوردم بالا عرق روی پیشونیمو پاک کنم یهو کل کلاس زدن زیر خنده....
با حرص نگاشون کردم و داد زدم:چیه چیش خنده داره؟؟؟؟....اره بخندید به بدبختی خودتون بخندین که یه استاد بیشور گیرتون اومده که بخاطر یه موز مجبورتون کنه دوهفته اونم هر روز کل کلاسو طی بکشید....
یهو دیدم همه خفه شدن و نهالم داره چشم و ابرو میاد....طبق تجربه ای که داشتم چشامو محکم روی هم فشردم و اب دهنمو قورت دادم و یه لبخند ضایه زدم و برگشتم که چشم تو چشش شدم:وای سلام استاد خوبین کی اومدین؟!....
پوزخندی زد و گفت:از اونموقع ای که شروع به تعریف بنده کردین....
قیافم مچاله شد که یه انگشتشو اورد بالا و گفت:یه ماه.....با حال نزار گفتم:یه ماه چی استاد؟!....
-دوهفته شد یه ماه....
تا خاستم چیزی بگم سریع گفت:اعتراض وارد نیست برو بشین میخام درس بدم....با حرص طی و توی سطل پرت کردم و رفتم سرجام نشستم که با دیدن صورت سرخ از خنده ی نهال با حرصی دوچندان کوبیدم پس کلش که رفت توی میز و همه زدن زیر خنده که با اخطار استاد ساکت شدن....
با خستگی عرق روی پیشونیمو پاک کردم و نگاهی یه کل کلاس انداختم....این استاد الدنگ عوضی مجبورم کرد تا این موقع شب کل دانشگاه و تمیز کنم....خدا ازت نگذره.....
از دانشگاه زدم بیرون و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم....ماشینمو نهال با خودش برد...با صدای بوق ماشینی برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم اب دهنمو با ترس قورت دادم....
۳.۴k
۳۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.