پارت29
پارت29
علی:
دم درخونه ی تارا بودیم منتظرش بودیم بیادپایین
حالا خانم مگه میومد
نیکا قشنگ معلوم بود تو خودشه و اوکی نیستش
حقم داره
خدا از متین نگذره به موقع جوابشو بده
چند مین گذشت ولی نیومد
بهش زنگ زدم ولی جواب نداد
نگران شدم
علی-این چرا نمیاد تو بشین من برم ببینم چیشد
نیکا-اوکی برو
وارد لابی ساختمون شدم
نیکا:
اره اره بورو قشنگ رژ لبشو بچپاک بیا
منکه میدونم دوسش داری این رفیق منو ولی باشه
(این حرفارو بد از رفتن علی تو دلش گفت و اینکه این شک کرده علی از تارا خوشش میاد ولی نمی دونه تاراهم از علی خوشش میاد)
علی:
رفتم جلو اسانسور هرچقدر دکمه رو میزدم اسانسور کار نمیکردش
علی-ببخشید اقای کریمی چرا اسانسور کار نمیکنه(کریمی گهبان مجتمعه هست)
کریمی-بزار ببینم پسرم
کریمی-انگار گیر کرده بزار قفلشو بیارم
علی-اقای کریمی اسانسور و ازاد کرد اومد پایین
درش باز شد و تارا اومد بیرون
تارا-وای داشتم خفه میشدما عه سلام علی چطوری
علی-سلام ،دستتون درد نکنه اقای کریمی
علی-بیا بریم
نه یدقه وایستا این چیه پوشیدی
تارا-والباسمه دیگه
علی- خوب این خیلی بازه اونجا عروسی ساده نیستا مثل کلابه
تارا- بابا بیخیال پس تو اینجا هویچی
علی-از دست تو(باخنده)
تارا:
اصن وقتی روم غیرتی میشه انگار قلبم اکلیلی میشه وای خیلی خوش تیپ شده بود اصن بودی اون عطر تلخش وای داشت دیونم میکرد
رفتیم سوار ماشین شدیم
نیکا-به به شماره بدم پاره کنی خوشگله
تارا-گمشو مزاحم نشو(باصدای نازک و عشوه)
علی- خانمای عزیز اگه مخ زنیتون تموم شد بریم
تاراونیکا-بریم
نیکا:
یه ساعت بد از اینکه رسیدیم باغ عروس و داماد اومدن
مهمون کم دعوت کرده بودن خیلی زودم عروسی گرفتن من واقعن شک کرده بودم بهشون
بد از این که متین و و اون لباس و کنار یه دختره دیگه دیدم حالم خیلی بد شد
و دلم میخواست برم یجا کلی گریه کنم
نشسته بودم و داشتم ابمیوه میخوردم تارا تو گوشیش بود و علیم داشت با دوستاش سپهر و سعید و برنا حرف میزد
خیره شده بودم به لیوان تو دستم که متین و مهگل اومدن پیشمون
دوستای علی-به به اقا متین مبارکه ایشالله پای هم فسیل شید
تاراوعلی- مبارکه اقا متین(خیلی سرد)
نیکا-مبارکه امیدوارم خوشبخترین بشین باهم
با متین چشم تو چشم شدم نتونستم خودمو کنترل کنم
نیکا-ببخشید من برم سرویس
تارا-خواستم برم سمت دسشویی که علی دسمو گرفت
علی- بزار یکم تنها بشه بدش خودم میرم
تارا-باشه ولی
علی-بیخیال(علی مست کرده یکم)
علی-یه پیک بزنیم
تارا-باشه
متین:
رفتم سمت دسشویی نیکا تو اون لباس داشت میدرخشیدکاش میتونستم بهش بگم که چقد دوسش دارمو این ازدواج اجباریه
وارد دسشویی شدم تو اینه خیره شده بودش و داشت به خودش نگاه میکرد
متین-نیکام خوبی عشقم(خجالتم نمیکشه کرتیکه پفیوز)
نیکا-خفشو عوضی من عشق تو نیستم مهگل عشقته من هیچی برای و نیستم همچی بین منو تو تموم شدش (با بغض و چشمای اشکی)
متین -نتونستم تحمل کنم
رفتم جلو و چسبوندمش به دیوار واروم لبام گذاشتم رو لباش
اشکاش جاری شدن
داشت دستو پا میزد که فرار کنه
نیکا-داشتم سعی میکردم از خودم دورش کنم
اما نمیتونستم
داشت با ول لبامو میخورد داشتم گریه میکردم
دیگه نفس کم اورد و کشید عقب از فرصت استفاده کردم و فرار کردم
اومدم و باغ که دیدم علی و تارا دارن حرف میزنن
سویچ ماشین دست من بود
رفتم کیفمو برداشتم و رفتم سمت ماشین...
#علی_یاسینی
#زخم_بازمن
#رمان
علی:
دم درخونه ی تارا بودیم منتظرش بودیم بیادپایین
حالا خانم مگه میومد
نیکا قشنگ معلوم بود تو خودشه و اوکی نیستش
حقم داره
خدا از متین نگذره به موقع جوابشو بده
چند مین گذشت ولی نیومد
بهش زنگ زدم ولی جواب نداد
نگران شدم
علی-این چرا نمیاد تو بشین من برم ببینم چیشد
نیکا-اوکی برو
وارد لابی ساختمون شدم
نیکا:
اره اره بورو قشنگ رژ لبشو بچپاک بیا
منکه میدونم دوسش داری این رفیق منو ولی باشه
(این حرفارو بد از رفتن علی تو دلش گفت و اینکه این شک کرده علی از تارا خوشش میاد ولی نمی دونه تاراهم از علی خوشش میاد)
علی:
رفتم جلو اسانسور هرچقدر دکمه رو میزدم اسانسور کار نمیکردش
علی-ببخشید اقای کریمی چرا اسانسور کار نمیکنه(کریمی گهبان مجتمعه هست)
کریمی-بزار ببینم پسرم
کریمی-انگار گیر کرده بزار قفلشو بیارم
علی-اقای کریمی اسانسور و ازاد کرد اومد پایین
درش باز شد و تارا اومد بیرون
تارا-وای داشتم خفه میشدما عه سلام علی چطوری
علی-سلام ،دستتون درد نکنه اقای کریمی
علی-بیا بریم
نه یدقه وایستا این چیه پوشیدی
تارا-والباسمه دیگه
علی- خوب این خیلی بازه اونجا عروسی ساده نیستا مثل کلابه
تارا- بابا بیخیال پس تو اینجا هویچی
علی-از دست تو(باخنده)
تارا:
اصن وقتی روم غیرتی میشه انگار قلبم اکلیلی میشه وای خیلی خوش تیپ شده بود اصن بودی اون عطر تلخش وای داشت دیونم میکرد
رفتیم سوار ماشین شدیم
نیکا-به به شماره بدم پاره کنی خوشگله
تارا-گمشو مزاحم نشو(باصدای نازک و عشوه)
علی- خانمای عزیز اگه مخ زنیتون تموم شد بریم
تاراونیکا-بریم
نیکا:
یه ساعت بد از اینکه رسیدیم باغ عروس و داماد اومدن
مهمون کم دعوت کرده بودن خیلی زودم عروسی گرفتن من واقعن شک کرده بودم بهشون
بد از این که متین و و اون لباس و کنار یه دختره دیگه دیدم حالم خیلی بد شد
و دلم میخواست برم یجا کلی گریه کنم
نشسته بودم و داشتم ابمیوه میخوردم تارا تو گوشیش بود و علیم داشت با دوستاش سپهر و سعید و برنا حرف میزد
خیره شده بودم به لیوان تو دستم که متین و مهگل اومدن پیشمون
دوستای علی-به به اقا متین مبارکه ایشالله پای هم فسیل شید
تاراوعلی- مبارکه اقا متین(خیلی سرد)
نیکا-مبارکه امیدوارم خوشبخترین بشین باهم
با متین چشم تو چشم شدم نتونستم خودمو کنترل کنم
نیکا-ببخشید من برم سرویس
تارا-خواستم برم سمت دسشویی که علی دسمو گرفت
علی- بزار یکم تنها بشه بدش خودم میرم
تارا-باشه ولی
علی-بیخیال(علی مست کرده یکم)
علی-یه پیک بزنیم
تارا-باشه
متین:
رفتم سمت دسشویی نیکا تو اون لباس داشت میدرخشیدکاش میتونستم بهش بگم که چقد دوسش دارمو این ازدواج اجباریه
وارد دسشویی شدم تو اینه خیره شده بودش و داشت به خودش نگاه میکرد
متین-نیکام خوبی عشقم(خجالتم نمیکشه کرتیکه پفیوز)
نیکا-خفشو عوضی من عشق تو نیستم مهگل عشقته من هیچی برای و نیستم همچی بین منو تو تموم شدش (با بغض و چشمای اشکی)
متین -نتونستم تحمل کنم
رفتم جلو و چسبوندمش به دیوار واروم لبام گذاشتم رو لباش
اشکاش جاری شدن
داشت دستو پا میزد که فرار کنه
نیکا-داشتم سعی میکردم از خودم دورش کنم
اما نمیتونستم
داشت با ول لبامو میخورد داشتم گریه میکردم
دیگه نفس کم اورد و کشید عقب از فرصت استفاده کردم و فرار کردم
اومدم و باغ که دیدم علی و تارا دارن حرف میزنن
سویچ ماشین دست من بود
رفتم کیفمو برداشتم و رفتم سمت ماشین...
#علی_یاسینی
#زخم_بازمن
#رمان
۵.۰k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.