🌸دعبل پیشانی اش را ساعتی به تنه درختی گذاشته بود و اشک می
🌸دعبل پیشانی اش را ساعتی به تنه درختی گذاشته بود و اشک می ریخت. به حالتی شبیه خلسه فرو رفته بود. لب هایش شروع به تکان خوردن کرد. کلماتی نامفهوم را به زبان آورد و با سرعت، ادبیاتی در دفترش نوشت.
🌸چرخید و به زلفا که سینی در دست ایستاده بود، لبخند زد. زلفا برایش دم نوش آورده بود. همانجا نشستند. #دعبل دم کرده ی بابونه و سنبل الطیب را که با عسل شیرین شده بود، با لذت نوشید و باز لبخند زد. چشمانش قرمز شده بود، اما حال خوشی داشت.
🌸زلفا دست را سایبان چشم کرد و.پرسید: « نمی خواهی چند بیت از این قصیده را برایم بخوانی؟ »
دعبل دست همسرش را بوسید و.گفت: «برایم سخت است که چیزی از من بخواهی و به تو نه بگوئیم. تصمیم دارم علی بن موسی (ع) نخستین کسی باشد که این قصیده را می شنود. این شعر بلند را برای آن حضرت سروده ام. کوزه ای است که او باید مهرش را بردارد.
#امام_رضا(ع)
#دعبل_و_زلفا
#ولادت_
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸چرخید و به زلفا که سینی در دست ایستاده بود، لبخند زد. زلفا برایش دم نوش آورده بود. همانجا نشستند. #دعبل دم کرده ی بابونه و سنبل الطیب را که با عسل شیرین شده بود، با لذت نوشید و باز لبخند زد. چشمانش قرمز شده بود، اما حال خوشی داشت.
🌸زلفا دست را سایبان چشم کرد و.پرسید: « نمی خواهی چند بیت از این قصیده را برایم بخوانی؟ »
دعبل دست همسرش را بوسید و.گفت: «برایم سخت است که چیزی از من بخواهی و به تو نه بگوئیم. تصمیم دارم علی بن موسی (ع) نخستین کسی باشد که این قصیده را می شنود. این شعر بلند را برای آن حضرت سروده ام. کوزه ای است که او باید مهرش را بردارد.
#امام_رضا(ع)
#دعبل_و_زلفا
#ولادت_
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۳k
۱۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.