داستان شدامی

داستان شدامی

پارت ۱ بخش اول: تولد عشق

یه روز امی داشت توی خیابون راه میرفت که یه هویی سونیکو دید و گفت:سلام سونیک خیلی خوشحالم که میبینمت

سونیک هم که انگار مزاحمی باهاش سلام کرده گفت :امی؟؟ بعد تو دلش گفت ولی من اصلا خوشحال نیستم که دیدمت بعد امی چشمکی زدو گفت:میای بریم کافی شاپ؟؟
بعد سونیک با من من کنان گفت:نه نه من کار دارم باید با تیلز برم کاری انجام بدم. بعد امی که فهمیده بود که سونیک داره میپیچونتش گفت:باشه من میرم خونمون موفق باشی. بعد سونیک گازشو گرفت و رفت و امی هم خیلی ناراحت به سمت خونش رفت و دید که یه هویی شدو بهش زنگ زد و گفت:سلام امی

امی هم با تعجب گفت:سلام! شدو تویی ؟؟خودتی؟؟ شدو هم گفت اره خودمم من به سلامتی از سفر بر گشتم و نیاز دارم با تو حرف بزنم

امی هم گفت در مورد چی؟؟

شدو گفت خودت میفهمی.

بعد امی گفت:باشه پس بیا تو کلوب بقل خونه ی سیلور ساعت 9 بیا که غذاهم بخوریم.شدو گفت باشه

ساعت 9 شد هر دوی اونا رفتن تو کلوب و البته امی یه ذره زود تر رسید و بعد شدو 5 دقیقه بعد اومد

امی گفت چرا دیر اومدی؟شدو گفت:میخواستم خودمو برای تو اماده کنم. بعد امی گفت اهان. بعد شدو گفت : خب ببینم امی چه خبر؟؟

امی گفت من واقعا منظور تورو متوجه نمیشم که از اون سفر برگشتی که فقط به من بگی چه خبر!

بعد شدو گفت:ببین من

که یه هویی گارسون رستوران اومد و گفت :چی میخواهین قربان؟؟

بعد امی و شدو هردو فقط یه مشروب سفارش دادند.
بعد شدو گفت:ببین من ..... بعد نفسی کشید و گفت درسته من مدت زیادی بود که نبودم ولی میدونی که یه احساسی هست که همیشه همه چیزو خراب میکنه و مجبورت میکنه که یه کارای بکنی و از ارامش دست بکشی درسته من رفته بودم سیاره ی مریخ تا اونجا با ارامش زندگی کنم ولی خودت میدونی اون احساس نذاشت که بمونم.

امی گفت من به اسم اون احساس شک دارم میخوام از زبونه خودت بشنوم.

شدو گفت:باشه اون احساس اسمش از 3 حرف تشکیل میشه اون عشق و من ....

امی وسط حرفش پریدو گفت:ببینم مگه روژ رو با خودت نبردی؟؟

بعد شدو گفت اره من برده بودم ولی من عاشق رژ نیشتم

بعد امی گفت ولی من فکر میکردم بعد شدو حرفشو قطع کرده گفت همه اینطوری فکر میکنن همه فکر میکنن که من و رژ عاشق و دلباخته ی همیم ولی اینطور نیست همه فکر میکنن که ما همدیگرو دوست داریم و از ته قلب میخواییم با هم ازدواج کنیم ولی اینطور نیست به خاطر این که من فهمیدم رژ فقط به فکر خودشه و اصلا براش بقیه مهم نیستن حتی حتی یه بار...........بعد تو فکرش این یادش اومد

بعد امی گفت :حتی چی؟؟

شدو گفت حتی من یه بار با چشم های خودم دیدم که اون و ناکلز داشتن همدیگرو می می....

بعد امی گفت :نمیخواد بگی خودم فهمیدم میبوسیدن ولی من باورم نمیشه خب!
دیدگاه ها (۴)

یاقوت عشق پارت ۱۰این قسمت: ازدواج اجباری؟!*۵ روز بعد*از زبان...

اگه من یه شخصیت انیمه باشم کی هستم؟

بچه گربه در آرایشگاه

چقدر از پیجم راضی هستین.

تحت تعقیب

تحت تعقیب

ستارگان جادویی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط