پارت ۱۷
حتی اگه عشق باشه هم بازم نمیتونم دوسش داشته باشم
چه زود چه دیر اول و آخر خواهرم میشه و ازدواج کردن یه خواهر و برادر باهم عادی نیست
البته که ناتنی هستیم ولی بازم خانواده هامون هستن مادرش و پدرم
اونا باهم ازدواج میکنن و مطمئنم راضی نمیشن که ما با هم باشیم
احساس من این وسط مهم نیست
شاید اون منو دوست نداشته باشه
شاید خانواده هامون راضی نشن
و کلی چیزِ دیگه
الآنم من از احساسم مطمئن نیستم که بخوام بهش بگم
فقط باید منتظر باشم ببینم چی میشه
اونم منو دوست داره یا نه
خانواده مون میزارن یا نه
اول باید از این دوتا مطمئن بشم
و مهم تر از هر دو احساسم بهش واقعیه یا هوسِ
اول باید از این مطمئن بشم
(پرش زمانی به روز ازدواج پدر شوگا و مادر ا.ت)
همه چیز آماده بود
همه اومده بودن و فقط بابام و مامان باید میومدن
یکم که گذشت هر دو وارد تالار شدن و همه شروع به دست زدن کردن
ولی چرا ا.ت نیومده بود
یعنی کجاست
انگار هیچ کس متوجه ی نبود ا.ت نشده بود
نوبت رسیده بود به بله گفتن بابام
و هنوزم ا.ت نیومده بود
یهو در باز شد و او.اون .ماما.نم بود
که چاقو رو روی گردن ا.ت گذاشته بود و وارد سالن عروسی شد
این اینجا چیکار میکنه چرا چاقو دستشه
همه بهش نگاه میکردن که بابام و مادرش از صندلی هاشون بلند شدن
ب.ش: تو اینجا چیکار میکنه زنیکه ی هر..زه
/اومدم عروسیت و خراب کنم جناب مین
م.ا: دخترم و ول کن(یکم داد)
/اووو پس دختره فکر کردم یکی از مهمونا ست ولی چه خوب دختره میتونم دخترت و جلوی چشمات بکشم
ب.ش: اون دختر و ول کن چی میخوای
/خودت فکر میکنی چی میخوام معلومه میخوام زندگیت و نابود کنم
ب.ش: دارم بهت میگم ولش کن
بابام داشت آروم آروم نزدیکش میزد که
/نزدیک نشو وگرنه گردنش و میبرم
سرجاش ایستاد و داشت کاری میکرد مامانم و متقاعد کنه که ا.ت و ول کنه
ولی همچنان حرف گوش نمیداد
به دیوار نزدیک شدم و جوری که مامانم. متوجه نشه
به پشت سرش رفتم
الان چیکار کنم
شیشه هست لیوانم که هست
آها فهمیدم گلدون
گلدونی که کنار در بود و برداشتم و بهش نزدیک تر شدم
گلدون و به سرش کوبیدم
که افتاد زمین
ولی موقعی که افتاد زمین چاقوی که روی گردن ا.ت بود افتاد و گردنش و برید
نصف مهمونا از ترس فرار کردن و کسی توی سالن به غیر از بابام و مادرش و مامانم نموند
به خودت که اومدم نزدیکش شدم و تکونش دادم که چشماش و آروم باز کرد
مامانش و بابام هم زود به سمتمون اومدن
-:خوبی چیزی نیست باشه زود خوب میشی
فقط چشماش و باز نگه داشته بود و حرفی نمیزد
که بلاخره آمبولانس اومد و بردنش بیمارستان
بابام و مامان باهم رفتن بیمارستان
منم به مامانم که افتاده بود روی زمین نگاه کردم
-: لایق تو مرگه مامان مرگ
وقتی این حرف و زدم یهو احساس کردم ... چیزی
چه زود چه دیر اول و آخر خواهرم میشه و ازدواج کردن یه خواهر و برادر باهم عادی نیست
البته که ناتنی هستیم ولی بازم خانواده هامون هستن مادرش و پدرم
اونا باهم ازدواج میکنن و مطمئنم راضی نمیشن که ما با هم باشیم
احساس من این وسط مهم نیست
شاید اون منو دوست نداشته باشه
شاید خانواده هامون راضی نشن
و کلی چیزِ دیگه
الآنم من از احساسم مطمئن نیستم که بخوام بهش بگم
فقط باید منتظر باشم ببینم چی میشه
اونم منو دوست داره یا نه
خانواده مون میزارن یا نه
اول باید از این دوتا مطمئن بشم
و مهم تر از هر دو احساسم بهش واقعیه یا هوسِ
اول باید از این مطمئن بشم
(پرش زمانی به روز ازدواج پدر شوگا و مادر ا.ت)
همه چیز آماده بود
همه اومده بودن و فقط بابام و مامان باید میومدن
یکم که گذشت هر دو وارد تالار شدن و همه شروع به دست زدن کردن
ولی چرا ا.ت نیومده بود
یعنی کجاست
انگار هیچ کس متوجه ی نبود ا.ت نشده بود
نوبت رسیده بود به بله گفتن بابام
و هنوزم ا.ت نیومده بود
یهو در باز شد و او.اون .ماما.نم بود
که چاقو رو روی گردن ا.ت گذاشته بود و وارد سالن عروسی شد
این اینجا چیکار میکنه چرا چاقو دستشه
همه بهش نگاه میکردن که بابام و مادرش از صندلی هاشون بلند شدن
ب.ش: تو اینجا چیکار میکنه زنیکه ی هر..زه
/اومدم عروسیت و خراب کنم جناب مین
م.ا: دخترم و ول کن(یکم داد)
/اووو پس دختره فکر کردم یکی از مهمونا ست ولی چه خوب دختره میتونم دخترت و جلوی چشمات بکشم
ب.ش: اون دختر و ول کن چی میخوای
/خودت فکر میکنی چی میخوام معلومه میخوام زندگیت و نابود کنم
ب.ش: دارم بهت میگم ولش کن
بابام داشت آروم آروم نزدیکش میزد که
/نزدیک نشو وگرنه گردنش و میبرم
سرجاش ایستاد و داشت کاری میکرد مامانم و متقاعد کنه که ا.ت و ول کنه
ولی همچنان حرف گوش نمیداد
به دیوار نزدیک شدم و جوری که مامانم. متوجه نشه
به پشت سرش رفتم
الان چیکار کنم
شیشه هست لیوانم که هست
آها فهمیدم گلدون
گلدونی که کنار در بود و برداشتم و بهش نزدیک تر شدم
گلدون و به سرش کوبیدم
که افتاد زمین
ولی موقعی که افتاد زمین چاقوی که روی گردن ا.ت بود افتاد و گردنش و برید
نصف مهمونا از ترس فرار کردن و کسی توی سالن به غیر از بابام و مادرش و مامانم نموند
به خودت که اومدم نزدیکش شدم و تکونش دادم که چشماش و آروم باز کرد
مامانش و بابام هم زود به سمتمون اومدن
-:خوبی چیزی نیست باشه زود خوب میشی
فقط چشماش و باز نگه داشته بود و حرفی نمیزد
که بلاخره آمبولانس اومد و بردنش بیمارستان
بابام و مامان باهم رفتن بیمارستان
منم به مامانم که افتاده بود روی زمین نگاه کردم
-: لایق تو مرگه مامان مرگ
وقتی این حرف و زدم یهو احساس کردم ... چیزی
- ۱۴.۲k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط