«....من فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون د
«....من فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست. چه بسیار افرادی که با عقلشون به شناخت حقیقت رسیدند...»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۵۵: گرمای عشق💓
رفتم توی صف نماز ایستادم. همه با تعجب بهم نگاه میکردن. بیتوجه به همشون، اولین نماز من شروع شد.
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم. روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم، دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت. اولین رکوع و سجده های من.
نماز به سلام رسید. با هر الله اکبر، قلبم آرام میشد.
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود. چنان قدرتی رو احساس میکردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم. بی اختیار رفتم سجده، در سکوت و آرامش، اشک میریختم. از درون احساس عزت و قدرت میکردم.
با صدای اقامه به خودم اومدم. سر از سجده که برداشتم، دست آشنایی به سمتم بلند شد. قبول باشه.
تازه متوجه هادی شدم. تمام مدت کنارم بود. لبخند شیرینی تمام صورتم رو پرکرد. دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم. دستش رو بلند کرد. بوسید و به پیشانیش زد.
امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد.
اون شب تا صبح خوابم نبرد. حس گرمای عجیبی وجودم رو پر کرده بود. آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم. حس میکردم بین من و خدا، یه پرده نازک انداختن. فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم.
حس آرامش، وجودم رو پر کرد. تمام زخمای درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد.
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو میفهمیدم. حرفهایی که به همشون پوزخند زده بودم. خدا رو میشه با عقل ثابت کرد، اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت.
در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند.
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک میکردم. دیگه مسلمان ها و اشکاشون برای خدا، #پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود. این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا میکرد.
من با عقل دنبال اسلام اومده بودم. با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و #قرآن ، سنجیده بودم. اما این عقل، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، 1/5سال، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست. چه بسیار افرادی که با عقلشون به شناخت حقیقت رسیدند، ولی نفس و درونشون مانع از پذیرش حقیقت شد.
به رسم استاد و شاگردی،2زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه. هادی بدجور خجالت کشید.
_چی کار میکنی کوین؟اینطوری نکن
_بهم یاد بده هادی. مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده. تو هم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین میکنن. استاد من باش.
خجالت کشید:من چیزی بلد نیستم. فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم
بلند شد و از وسایلش یه دفترچه درآورد؛ نشست کنارم.
_من این روش رو بعد از خوندن #چهل_حدیث #امام_خمینی پیدا کردم.
دفترش ۳بخش بود. اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح میشد. دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد میشد. سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها میشد.
بطور خلاصه: بخش اول، نقد خودش بود
دومی، برنامه اصلاحی
و سومی، نقد عملکردش.
_من هر نکته اخلاقی رو که توی احادیث بهش برخوردم، یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چهله گرفتم. اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه. اما به مرور این چهله گرفتنا عادی شد. فقط نباید از شکست بترسی.
خندیدم. من مرد روزهای سختم. از انجام کارهای سخت نمیترسم.
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد. خنده ام گرفت. چی شده؟ چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟
دوباره خندید. حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند. و زد روی شونه ام و بلند شد.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید. هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ منم یه اسم اسلامی میخوام.
حالتش عجیب شد. تا حالا اونطوری ندیده بودمش. بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده، یهو خندید و گفت: یه اسم عالی برات سراغ دارم. امیدوارم خوشت بیاد.
حسابی کنجکاویم تحریک شد. هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد. هم سر اسم.
_پیشنهادت چیه؟
_ #جون [حرف ج را با فتحه بخوانید]
_جون؟ من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم!
_اسم غلام سیاه پوست امام حسینه. بدن بدبویی داشته و بخاطرش خجالت میکشیده و همه مسخره اش میکردن. توی صحرای #کربلا وقتی #امام_حسین ، اون رو آزاد میکنه و بهش میگه میتونی بری، بخاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه: به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما پیوند بخوره.
امام هم در حقش دعا میکنن. الان یکی از 72تن شهید کربلاست. تو وجه اشتراک زیادی با جون داری.
سرم رو انداختم پایین.
هم س
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۵۵: گرمای عشق💓
رفتم توی صف نماز ایستادم. همه با تعجب بهم نگاه میکردن. بیتوجه به همشون، اولین نماز من شروع شد.
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم. روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم، دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت. اولین رکوع و سجده های من.
نماز به سلام رسید. با هر الله اکبر، قلبم آرام میشد.
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود. چنان قدرتی رو احساس میکردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم. بی اختیار رفتم سجده، در سکوت و آرامش، اشک میریختم. از درون احساس عزت و قدرت میکردم.
با صدای اقامه به خودم اومدم. سر از سجده که برداشتم، دست آشنایی به سمتم بلند شد. قبول باشه.
تازه متوجه هادی شدم. تمام مدت کنارم بود. لبخند شیرینی تمام صورتم رو پرکرد. دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم. دستش رو بلند کرد. بوسید و به پیشانیش زد.
امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد.
اون شب تا صبح خوابم نبرد. حس گرمای عجیبی وجودم رو پر کرده بود. آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم. حس میکردم بین من و خدا، یه پرده نازک انداختن. فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم.
حس آرامش، وجودم رو پر کرد. تمام زخمای درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد.
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو میفهمیدم. حرفهایی که به همشون پوزخند زده بودم. خدا رو میشه با عقل ثابت کرد، اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت.
در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند.
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک میکردم. دیگه مسلمان ها و اشکاشون برای خدا، #پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود. این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا میکرد.
من با عقل دنبال اسلام اومده بودم. با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و #قرآن ، سنجیده بودم. اما این عقل، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، 1/5سال، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست. چه بسیار افرادی که با عقلشون به شناخت حقیقت رسیدند، ولی نفس و درونشون مانع از پذیرش حقیقت شد.
به رسم استاد و شاگردی،2زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه. هادی بدجور خجالت کشید.
_چی کار میکنی کوین؟اینطوری نکن
_بهم یاد بده هادی. مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده. تو هم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین میکنن. استاد من باش.
خجالت کشید:من چیزی بلد نیستم. فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم
بلند شد و از وسایلش یه دفترچه درآورد؛ نشست کنارم.
_من این روش رو بعد از خوندن #چهل_حدیث #امام_خمینی پیدا کردم.
دفترش ۳بخش بود. اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح میشد. دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد میشد. سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها میشد.
بطور خلاصه: بخش اول، نقد خودش بود
دومی، برنامه اصلاحی
و سومی، نقد عملکردش.
_من هر نکته اخلاقی رو که توی احادیث بهش برخوردم، یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چهله گرفتم. اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه. اما به مرور این چهله گرفتنا عادی شد. فقط نباید از شکست بترسی.
خندیدم. من مرد روزهای سختم. از انجام کارهای سخت نمیترسم.
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد. خنده ام گرفت. چی شده؟ چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟
دوباره خندید. حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند. و زد روی شونه ام و بلند شد.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید. هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ منم یه اسم اسلامی میخوام.
حالتش عجیب شد. تا حالا اونطوری ندیده بودمش. بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده، یهو خندید و گفت: یه اسم عالی برات سراغ دارم. امیدوارم خوشت بیاد.
حسابی کنجکاویم تحریک شد. هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد. هم سر اسم.
_پیشنهادت چیه؟
_ #جون [حرف ج را با فتحه بخوانید]
_جون؟ من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم!
_اسم غلام سیاه پوست امام حسینه. بدن بدبویی داشته و بخاطرش خجالت میکشیده و همه مسخره اش میکردن. توی صحرای #کربلا وقتی #امام_حسین ، اون رو آزاد میکنه و بهش میگه میتونی بری، بخاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه: به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما پیوند بخوره.
امام هم در حقش دعا میکنن. الان یکی از 72تن شهید کربلاست. تو وجه اشتراک زیادی با جون داری.
سرم رو انداختم پایین.
هم س
۷.۵k
۱۸ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.