اینم قسمت آخره :)
اینم قسمت آخره :)
این وانشاتم تموم شد😔 هعیییی
last part
یونا با تعجب داشت به نقاشیه روی دیوار نگاه میکرد...
بعد از اینکه ماجرا رو براش تعریف کردم حتی یه کلمه هم باهام حرف نزده بود...
از پشت بغلش کردمو گفتم:
_اونی...میتونم حستو درک کنم...منم امروز فهمیدم...من هنوز به مامان و بابا هیچی نگفتم انتخاب با خودته که بخوای باهاشون روبه رو بشی یا پیش مادرت برگردی...در هر صورت من به انتخابت احترام میزارم و تا آخرش باهاتم
یونا به آرومی انگشت اشارشو بلند کرد و سمت نقاشیم گرفت
با صدای ارومی که بزور شنیده میشد گفت:
★اون...منم؟
پشت کلمو خاروندم و گفتم :
_ آآاا...چیزه...دختر مدادی رو میگی؟...نمیدونم...شاید تو باشی...حالا بعدا داستان اونم برات تعریف میکنم☺
★مادرم...چی؟
من با صدای آرومی گفتم : چی؟
★مادرم؟اون به هر حال منو بزرگ کرده و حق مادری به گردنم داره...اگه بیام پیش شما...پس...اون چی میشه؟؟
_آااا...راستش نمیدونم...ولی اگه تو بخوای...شاید بشه کاریش کرد😃
یونا سریع برگشت طرفمو محکم بغلم کرد...
آروم موهاشو نوازش می کردم...
سرشو گزاشته بود رو شونم...
حس کردم شونم داره خیس میشه...
_اونی؟داری گریه میکنی؟؟چیییراااا؟؟😭
محکم تر بغلم کرد
★آرزو داشتم همیشه یه خواهر داشته باشم ... یوری؟
_جانم عزیزم؟ منم همیشه دوست داشتم یه خواهر کوچولو داشته باشم تا مراقبش باشم☺
★یااا خوبه چن دیقه بزرگتریااا😒 😒
_مهم اینه که بزرگترم😆
از هم جدا شدیم ولی هنوز دستای همو گرفته بودیم
★اونی؟میخوام با...پدر و مادرمون...روبه روشم...کمکم میکنی؟
دستشو که توی دستم بود یه فشار کوچیک دادم
_معلومه عزیزم...تو جون بخواه😊
یونا یهویی خم شد و سریع محکم لپه منو ماچ کرد o_O
★مرسی اونی ^__^
من : o_O
★یا تشکر کردما-_-
من : o_O
یونا سریع از کتفم تند تند تکونم میداد
★یااا یاااا اونی😭
من : o_O
یونا با خنده داشت مسخره بازی درمیاورد
★اونییییی عررررر😭 😂 نمییییرررر...میگم چقد بی جنبه ایااا...از لپت ماچت کردم فقط😏
یا این حرفش تازه به خودم اومدمو شروع کردم به دنبال کردنش...
هی از اینور اتاق میپرید اونور اتاق و جیغ جیغ میکرد...
★یااا...جیییییغغغغغ...اگه اینجوری کنی دیگه ماچت نمیکنم😣
_ تو باید هر روز چن باااار ماچم کنی😄 چی فک کردی؟😏
یهو با صدای محکم باز شدن در ، از دوییدن دست کشیدیم...
مامان : اینجا چه خـــبـــر...😲
یونا : اهم ... سلام...=)
مامان با ناباوری یه قلم به جلو برداشت...
مامان : یـــ...یونا؟؟؟؟؟😱
یونا : اوممم ... بله...خوشبختم😊
یوناهم جلو رفت و مادر و دختر همدیگه رو بغل کردن...
چی؟
من چیکار کردم؟^_^
خب معلومه دیگه از صحنه روبه رو لذت میبردم^____^
اهم...بعله...جیییغغغغ دویوق گفتممممم😭 😭
داشتم از حسادت میترکیدممم😭 😭
ممنه منننن😭 😭
ای بابا😢
خواهر داشتنم دردسر داره ها😣
The and
#pencil_girl
#F_K
امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه😃
لدفا خواننده های این داستان بعد از اینکه کامنت گزاشتن زیر این پست ، بیان پست بعدیم☺
خب برید پست بعدیم...
کجااااا؟؟؟
اول کامنت بزار بعد برو 😠 😄
این وانشاتم تموم شد😔 هعیییی
last part
یونا با تعجب داشت به نقاشیه روی دیوار نگاه میکرد...
بعد از اینکه ماجرا رو براش تعریف کردم حتی یه کلمه هم باهام حرف نزده بود...
از پشت بغلش کردمو گفتم:
_اونی...میتونم حستو درک کنم...منم امروز فهمیدم...من هنوز به مامان و بابا هیچی نگفتم انتخاب با خودته که بخوای باهاشون روبه رو بشی یا پیش مادرت برگردی...در هر صورت من به انتخابت احترام میزارم و تا آخرش باهاتم
یونا به آرومی انگشت اشارشو بلند کرد و سمت نقاشیم گرفت
با صدای ارومی که بزور شنیده میشد گفت:
★اون...منم؟
پشت کلمو خاروندم و گفتم :
_ آآاا...چیزه...دختر مدادی رو میگی؟...نمیدونم...شاید تو باشی...حالا بعدا داستان اونم برات تعریف میکنم☺
★مادرم...چی؟
من با صدای آرومی گفتم : چی؟
★مادرم؟اون به هر حال منو بزرگ کرده و حق مادری به گردنم داره...اگه بیام پیش شما...پس...اون چی میشه؟؟
_آااا...راستش نمیدونم...ولی اگه تو بخوای...شاید بشه کاریش کرد😃
یونا سریع برگشت طرفمو محکم بغلم کرد...
آروم موهاشو نوازش می کردم...
سرشو گزاشته بود رو شونم...
حس کردم شونم داره خیس میشه...
_اونی؟داری گریه میکنی؟؟چیییراااا؟؟😭
محکم تر بغلم کرد
★آرزو داشتم همیشه یه خواهر داشته باشم ... یوری؟
_جانم عزیزم؟ منم همیشه دوست داشتم یه خواهر کوچولو داشته باشم تا مراقبش باشم☺
★یااا خوبه چن دیقه بزرگتریااا😒 😒
_مهم اینه که بزرگترم😆
از هم جدا شدیم ولی هنوز دستای همو گرفته بودیم
★اونی؟میخوام با...پدر و مادرمون...روبه روشم...کمکم میکنی؟
دستشو که توی دستم بود یه فشار کوچیک دادم
_معلومه عزیزم...تو جون بخواه😊
یونا یهویی خم شد و سریع محکم لپه منو ماچ کرد o_O
★مرسی اونی ^__^
من : o_O
★یا تشکر کردما-_-
من : o_O
یونا سریع از کتفم تند تند تکونم میداد
★یااا یاااا اونی😭
من : o_O
یونا با خنده داشت مسخره بازی درمیاورد
★اونییییی عررررر😭 😂 نمییییرررر...میگم چقد بی جنبه ایااا...از لپت ماچت کردم فقط😏
یا این حرفش تازه به خودم اومدمو شروع کردم به دنبال کردنش...
هی از اینور اتاق میپرید اونور اتاق و جیغ جیغ میکرد...
★یااا...جیییییغغغغغ...اگه اینجوری کنی دیگه ماچت نمیکنم😣
_ تو باید هر روز چن باااار ماچم کنی😄 چی فک کردی؟😏
یهو با صدای محکم باز شدن در ، از دوییدن دست کشیدیم...
مامان : اینجا چه خـــبـــر...😲
یونا : اهم ... سلام...=)
مامان با ناباوری یه قلم به جلو برداشت...
مامان : یـــ...یونا؟؟؟؟؟😱
یونا : اوممم ... بله...خوشبختم😊
یوناهم جلو رفت و مادر و دختر همدیگه رو بغل کردن...
چی؟
من چیکار کردم؟^_^
خب معلومه دیگه از صحنه روبه رو لذت میبردم^____^
اهم...بعله...جیییغغغغ دویوق گفتممممم😭 😭
داشتم از حسادت میترکیدممم😭 😭
ممنه منننن😭 😭
ای بابا😢
خواهر داشتنم دردسر داره ها😣
The and
#pencil_girl
#F_K
امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه😃
لدفا خواننده های این داستان بعد از اینکه کامنت گزاشتن زیر این پست ، بیان پست بعدیم☺
خب برید پست بعدیم...
کجااااا؟؟؟
اول کامنت بزار بعد برو 😠 😄
۴.۱k
۰۵ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.