دوتا پارت دیگه مونده هاااا😒 اگه خواننده زیر آبی هست بیاد
دوتا پارت دیگه مونده هاااا😒 اگه خواننده زیر آبی هست بیاد بالا-_-
EP8
منو بابا توی حیاط روی نیمکت نشسته بودیم و من زانوهامو بغل کرده بودم و به نمیرخ جذاب بابام خیره شده بودم و منتظر توضیح از طرف بابام...
_بابا نمیخوای شروع کنی؟
بابا بدون مقدمه شروع کرد
★: «پنج سال از ازدواج منو مادرت می گذشت ، خیلی سعی کردیم بچه دار بشیم ولی پیش هر پزشکی میرفتیم جواب سربالا میدادن
مادرت خیلی بچه دوست داشت
بعد پنج سال بالاخره دعاهای مادرت جواب داد و ما فهمیدیم قراره بچه دار بشیم
از ذوق منو مادرت هرچی بگم کم گفتم
وقتی که بار اول رفتیم برای تعیین جنسیت بچه ، پرستار گفت دوتا دختر خوشگل و سالم
اولش فک کردیم اشتباه میکنه...ولی بعدش که مطمئن شدیم ، دیگه رو پاهامون بند نبودیم»
یه نفس عمیق کشید
★«هنوز هم اشک شوق های مادرتو وقتی شمارو دید یادم نرفته...
با بدنیا اومدن شماها فصل جدیدی از زندگی منو مادرت شروع شده بود
هر روز زیباتر از دیروز...
توی اون خونه که بودیم خدمتکار های زیادی بودن و علاوه بر مراقبت های مادرتون ، اوناهم مراقبتون بودن
هعیییی...
یه روز که مادرت از خواب پاشده بود و رفته بود تا به شما سر بزنه ، دید که یکیتون نیست
جای اون بچه فقط یه نامه بود
نامه ای که نشون میداد یکی از خدمتکارا که ظاهرا بچه دار نمیشده و به همین دلیل هم شوهرش ولش کرده بوده بچه مون رو با خودش برده...همه جارو دنبالشون گشتیم ولی انگار آب شده بودن رفته بودن توی زمین...
مادرت دوباره شده بود مثل ۵سال قبلش...
طی چند روز منو مادرت سال ها پیر شدیم»
اشکای گوشه چشمشو پاک کرد و ادامه داد:
★«بعد از اون مادرت همه ی خدمتکارا رو بیرون کرد و گفت خودش تنهایی به خونه و تو میرسه...دیگه به هیچکی اعتماد نداشت
منم اعتماد نداشتم
بعد از اینکه نقاشیه تو رو دیدیم بازم بهم ریختیم...»
با صدای لرزونی گفتم:
_چرا...تاحالا...بهم نگفته بودید؟؟
★«ما از زنده بودن و شرایط زندگی یونا خبر نداشتیم و ممکن بود اگه بهت بگیم بهم بریزی...ترجیح دادیم این موضوع از تو مخفی بمونه»
حس میکردم قلبم وایساده
_ یـــو...نـــا ؟؟!
★آآاا...راستی...اسمه خواهرت یونا بود...
سرشو انداخت پایین
شونه های مردونش داشتن میلرزیدن
دیگه متوجه اشکایی که روی صورتم جاری بودن،نمی شدم
سریع از جام بلند شدم و به طرف دره خروجی دوییدم
صدای پدرم رو پشت سرم میشنیدم که سعی در متوفق کردن من داشت
ولی توی اون لحظه فقط یونا برام مهم بود...
*...خواهرم...*
#pencil_girl
#F_K
😒 😒 😒
اگه بخوای بدون کامنت بریاااا😒 😒
🔫 🔫 🔫 🔫 🔫 🔫
🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪
💣 💣 💣 💣 💣 💣
😠 😒
EP8
منو بابا توی حیاط روی نیمکت نشسته بودیم و من زانوهامو بغل کرده بودم و به نمیرخ جذاب بابام خیره شده بودم و منتظر توضیح از طرف بابام...
_بابا نمیخوای شروع کنی؟
بابا بدون مقدمه شروع کرد
★: «پنج سال از ازدواج منو مادرت می گذشت ، خیلی سعی کردیم بچه دار بشیم ولی پیش هر پزشکی میرفتیم جواب سربالا میدادن
مادرت خیلی بچه دوست داشت
بعد پنج سال بالاخره دعاهای مادرت جواب داد و ما فهمیدیم قراره بچه دار بشیم
از ذوق منو مادرت هرچی بگم کم گفتم
وقتی که بار اول رفتیم برای تعیین جنسیت بچه ، پرستار گفت دوتا دختر خوشگل و سالم
اولش فک کردیم اشتباه میکنه...ولی بعدش که مطمئن شدیم ، دیگه رو پاهامون بند نبودیم»
یه نفس عمیق کشید
★«هنوز هم اشک شوق های مادرتو وقتی شمارو دید یادم نرفته...
با بدنیا اومدن شماها فصل جدیدی از زندگی منو مادرت شروع شده بود
هر روز زیباتر از دیروز...
توی اون خونه که بودیم خدمتکار های زیادی بودن و علاوه بر مراقبت های مادرتون ، اوناهم مراقبتون بودن
هعیییی...
یه روز که مادرت از خواب پاشده بود و رفته بود تا به شما سر بزنه ، دید که یکیتون نیست
جای اون بچه فقط یه نامه بود
نامه ای که نشون میداد یکی از خدمتکارا که ظاهرا بچه دار نمیشده و به همین دلیل هم شوهرش ولش کرده بوده بچه مون رو با خودش برده...همه جارو دنبالشون گشتیم ولی انگار آب شده بودن رفته بودن توی زمین...
مادرت دوباره شده بود مثل ۵سال قبلش...
طی چند روز منو مادرت سال ها پیر شدیم»
اشکای گوشه چشمشو پاک کرد و ادامه داد:
★«بعد از اون مادرت همه ی خدمتکارا رو بیرون کرد و گفت خودش تنهایی به خونه و تو میرسه...دیگه به هیچکی اعتماد نداشت
منم اعتماد نداشتم
بعد از اینکه نقاشیه تو رو دیدیم بازم بهم ریختیم...»
با صدای لرزونی گفتم:
_چرا...تاحالا...بهم نگفته بودید؟؟
★«ما از زنده بودن و شرایط زندگی یونا خبر نداشتیم و ممکن بود اگه بهت بگیم بهم بریزی...ترجیح دادیم این موضوع از تو مخفی بمونه»
حس میکردم قلبم وایساده
_ یـــو...نـــا ؟؟!
★آآاا...راستی...اسمه خواهرت یونا بود...
سرشو انداخت پایین
شونه های مردونش داشتن میلرزیدن
دیگه متوجه اشکایی که روی صورتم جاری بودن،نمی شدم
سریع از جام بلند شدم و به طرف دره خروجی دوییدم
صدای پدرم رو پشت سرم میشنیدم که سعی در متوفق کردن من داشت
ولی توی اون لحظه فقط یونا برام مهم بود...
*...خواهرم...*
#pencil_girl
#F_K
😒 😒 😒
اگه بخوای بدون کامنت بریاااا😒 😒
🔫 🔫 🔫 🔫 🔫 🔫
🔪 🔪 🔪 🔪 🔪 🔪
💣 💣 💣 💣 💣 💣
😠 😒
۳.۷k
۰۳ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.