های من اومدم🙋
های من اومدم🙋
گفتم شاید برای کسی مهم باشه😔
Ep9
وقتی به خودم اومدم ، خودمو جلوی در خونه ی یونا پیدا کردم...
تاحالا داخل خونشون نرفته بودم ولی آدرسوشونو از یونا گرفته بودم
دستمو روی زنگ نگه داشتم
صدای یه خانومی از پشت در میومد:
$: صبرکن صبرکن ... اومدم
همه ی نفرتمو توی چشمام ریختم
خانومه در رو باز کر و با دیدن من انگار زبونش بند اومده بود(یادتون نرفته که مثلا یونا و یوری شبیه همن دیگه-_-)
من: سلام خانوم...شاید من شمارو نشناسم ولی به گمونم شما منو بشناسید و بدونید چرا اینجام...
رنگه صورته خانومه به وضوح پریده بود
$: چــــــ چی؟؟؟😨
صدای یونا از توی خونه میومد
★کیه مامان؟؟
یه پوزخند زدمو روبه خانومه گفتم:
_هه پس درست حدس زدم 😏
خانومه رو زدم کنار و به طرف یونا حرکت کردم
یونا بالبخند گفت: عه سلام یوری...خوبی؟اتفاقی افتاده؟
داشتم تمام اجزای صورت یونا رو از نظر می گزروندم
کشیدمش توی بغلم و با هق هق اسمشو صدا میزدم
_یونا...اونی
یوناهم با ملایمت و تعجب از پشت دستشو روی کمرم میکشید...
★یوری؟عزیزم چی شده؟؟
ازش جداشدم و اشکامو پاک کردم
با جدیت به طرف خانومه برگشتم:
_خیلی ممنون که تا این همه سال مراقبه خواهرم بودید اون دیگه باید برگرده پیش خانوادش
خانومه اومد جلوی پام زانو زد و همینجور که اشک میریخت با التماس ازم میخواست که از نظرم برگردم
$خواهش میکنم...خواهش...دخترمو ازم جدا نکنید...نفسه من به نفسای دخترم بستس...!!
_۱۹سال پیش شما با جداکردنه یونا از ما ، نفس یه خانواده رو بریدید...حالا چطور روتون میشه که این حرفارو بزنید😠 ؟
یونا با بهت و ترس به مکالمه ی منو مامانش نگاه میکرد
★اینجا چه خبره؟
من:خانوم...حقه یوناعه که به خانواده ی اصلیش برگرده و اینو بدونید که کاره ظالمانه ی شما بدون جواب نمیمونه...
دست یونا رو گرفتم و دنبال خودم به سمت در خروجی می کشیدم...
وسط راه یونا از حرکت ایستاد و منم مجبور شدم بایستم...
★معلوم هس داری چیکار میکنی؟؟تا نگی اینجا چه خبره من باهات هیچجا نمیام...
مادر یونا باز اومد طرفمو با گریه دستمو گرفت:
$خواهش میکنم یوری شی...اینکارو نکنید...بزارید یونا پیشم بمونه
_نع...این حقه منو خانوادمه که بعد از اینهمه سال یونارو کنار خودمون داشته باشیم
برگشتم سمت یونا...هنوز داشت با گیجی و اخم به منو مادرش نگاه میکرد
_یونا توهم اگه میخوای بدونی قضیه چیه باید دنبال من بیای...
یونا سرشو انداخت پایین و دنبال من حرکت کرد...از خونه زدیم بیرون...
مادرش همونجور توی خونه روی زمین نشسته بود...
#pencil_girl
#F_K
قسمتو آخرو هم الان میزارم😢
شماهم یه کامنتی چیزی بزارید ضرر نمیکنید😒 -_-
گفتم شاید برای کسی مهم باشه😔
Ep9
وقتی به خودم اومدم ، خودمو جلوی در خونه ی یونا پیدا کردم...
تاحالا داخل خونشون نرفته بودم ولی آدرسوشونو از یونا گرفته بودم
دستمو روی زنگ نگه داشتم
صدای یه خانومی از پشت در میومد:
$: صبرکن صبرکن ... اومدم
همه ی نفرتمو توی چشمام ریختم
خانومه در رو باز کر و با دیدن من انگار زبونش بند اومده بود(یادتون نرفته که مثلا یونا و یوری شبیه همن دیگه-_-)
من: سلام خانوم...شاید من شمارو نشناسم ولی به گمونم شما منو بشناسید و بدونید چرا اینجام...
رنگه صورته خانومه به وضوح پریده بود
$: چــــــ چی؟؟؟😨
صدای یونا از توی خونه میومد
★کیه مامان؟؟
یه پوزخند زدمو روبه خانومه گفتم:
_هه پس درست حدس زدم 😏
خانومه رو زدم کنار و به طرف یونا حرکت کردم
یونا بالبخند گفت: عه سلام یوری...خوبی؟اتفاقی افتاده؟
داشتم تمام اجزای صورت یونا رو از نظر می گزروندم
کشیدمش توی بغلم و با هق هق اسمشو صدا میزدم
_یونا...اونی
یوناهم با ملایمت و تعجب از پشت دستشو روی کمرم میکشید...
★یوری؟عزیزم چی شده؟؟
ازش جداشدم و اشکامو پاک کردم
با جدیت به طرف خانومه برگشتم:
_خیلی ممنون که تا این همه سال مراقبه خواهرم بودید اون دیگه باید برگرده پیش خانوادش
خانومه اومد جلوی پام زانو زد و همینجور که اشک میریخت با التماس ازم میخواست که از نظرم برگردم
$خواهش میکنم...خواهش...دخترمو ازم جدا نکنید...نفسه من به نفسای دخترم بستس...!!
_۱۹سال پیش شما با جداکردنه یونا از ما ، نفس یه خانواده رو بریدید...حالا چطور روتون میشه که این حرفارو بزنید😠 ؟
یونا با بهت و ترس به مکالمه ی منو مامانش نگاه میکرد
★اینجا چه خبره؟
من:خانوم...حقه یوناعه که به خانواده ی اصلیش برگرده و اینو بدونید که کاره ظالمانه ی شما بدون جواب نمیمونه...
دست یونا رو گرفتم و دنبال خودم به سمت در خروجی می کشیدم...
وسط راه یونا از حرکت ایستاد و منم مجبور شدم بایستم...
★معلوم هس داری چیکار میکنی؟؟تا نگی اینجا چه خبره من باهات هیچجا نمیام...
مادر یونا باز اومد طرفمو با گریه دستمو گرفت:
$خواهش میکنم یوری شی...اینکارو نکنید...بزارید یونا پیشم بمونه
_نع...این حقه منو خانوادمه که بعد از اینهمه سال یونارو کنار خودمون داشته باشیم
برگشتم سمت یونا...هنوز داشت با گیجی و اخم به منو مادرش نگاه میکرد
_یونا توهم اگه میخوای بدونی قضیه چیه باید دنبال من بیای...
یونا سرشو انداخت پایین و دنبال من حرکت کرد...از خونه زدیم بیرون...
مادرش همونجور توی خونه روی زمین نشسته بود...
#pencil_girl
#F_K
قسمتو آخرو هم الان میزارم😢
شماهم یه کامنتی چیزی بزارید ضرر نمیکنید😒 -_-
۴.۱k
۰۵ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.