رمان خانواده پارت هفده
رمان خانواده پارت هفده
شخصیت ها : ات ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
بعد کلی تلو تلو خوردن به وسطای راه که رسیدیم مامان بابا رو دیدم که مامان مست بود و بابا دستشو گرفته بود تا نیفته داشتن میومدن خونه جونگ کوک دنبال من بعد من کوکی رو کشون کشون بردمش پشت دیوار تا مامان بابا مارو نبینن که کوکی داد زد و
گفت : چیهههه
جلو دهنشو گرفتم ولی مامان بابا صدای مارو شتیدن و مجبور شدم بیام بیرون مامان منو دید و
گفت : عههه اون وو عه
بابا گفت : این بچه الان چی داره که تا انجا دنبالش اومدی ؟
گفتم : از تو بهترم
دست مامانو ول کرد اومد یقمو گرفت و
گفت : دهنتو ببند تخم سگ
گفتم : احمق
گفت : هوس مردن کردی ؟
خندیدم و هیچی نگفتم که مامان اوند و
گفت : عزیزم تو الان حالت خوب نیست مستی ولکن بچه رو
اومد لپ منو کشید
بابا گفت : عزیزم ولی تو مستی ها؟ نه من
مامان گفت : هیسسس ( دستشو گذاشت رو لبش ) من مست نیستم خیلی هم هوشیارم ( سعی میکرد ساف وایسه ولی هی زیر پاش خالی میشد )
منو بابا خندموت گرفت جونگ کوک حالت تهوع گرفته بود داشت کم کم بالا میاورد تا خواستم ببرمش یع گوشه رو دست من بالا اورد منم همون لحظه میخکوب شودم
مامان گفت : بیا بریم خونه لباستو بشورم
گفتم : نه لازم نیست
و سرمو خداحافظی کردمو رفتیم خونه کوکی و اول لباس خودمو عدض کردم و بعد لباس کوکی رو و چون مست بود همون جا رو مبل خوابید منم یه زره خونه رو جم جور کردمو رفتم خوابیدم صب که بیدا شدم صبحانه اماده کردم و کوکی رو بیدار کردم و بعد صبحانه
گفت : من بعد مدرسه همراه بچه ها میرم مسافرت ( بچه ها منظورش برابچ عوضو بی تی اسه )
گفتم : باشه
و لباس پوشیدیمو رفتیم مدرسه که همین که وارد مدرسه شدیم سال بالا ای جلومون سبز شدن
سر دستشو گفت : هی عوضی
گفتم : چیه ؟
گفت : خیال کردی چون خوشگلی زورت به ما میرسه
گفتم : چی میگی ؟ منظورت چیه
یه نیش خند زد و گفت : فکر کردی نمیدونم اون دوست جون جونیت و تو میخواین مخ سوهی رو بزنید
کوکی گفت : هیی میخوای چیکار کنی ؟ اصلا به تو چه ربطی داره
یه قدم اومد طرف کوکی و گفت : عوضی دور و بر سوهی نپلک ( به من نگاه کرد ) با تو هم هستما
بعد به رفیقاش گفت : بریم بچه ها
که کوکی از پشت صداش زد و
گفت : هعی اشغال ( با داد )
تا پسره برگشت کوکی با پا زد تو صورتش و اون افتاد رو زمین بچه رفیقاش اومدن بریزن سر کوکی که من رفتم و زدم تو صورتشون و دست کوکی رو گفتمو بلندش کردم و شروع کردیم به دعوا که دور ما کلی ادم جمع شد دیگه اخر سر مدید اومد مارو از هم جدا کرد من دهنم زخم شد و از دهنم خون اوند و کوکی هم پیشونیش و دماغش زخم شده بود و البته دست پامون زخم زیلی شده بود سال بالایا هم کل صورتشون زخمی بود
ادامه پارت ۱۷ پست بعدی
شخصیت ها : ات ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
بعد کلی تلو تلو خوردن به وسطای راه که رسیدیم مامان بابا رو دیدم که مامان مست بود و بابا دستشو گرفته بود تا نیفته داشتن میومدن خونه جونگ کوک دنبال من بعد من کوکی رو کشون کشون بردمش پشت دیوار تا مامان بابا مارو نبینن که کوکی داد زد و
گفت : چیهههه
جلو دهنشو گرفتم ولی مامان بابا صدای مارو شتیدن و مجبور شدم بیام بیرون مامان منو دید و
گفت : عههه اون وو عه
بابا گفت : این بچه الان چی داره که تا انجا دنبالش اومدی ؟
گفتم : از تو بهترم
دست مامانو ول کرد اومد یقمو گرفت و
گفت : دهنتو ببند تخم سگ
گفتم : احمق
گفت : هوس مردن کردی ؟
خندیدم و هیچی نگفتم که مامان اوند و
گفت : عزیزم تو الان حالت خوب نیست مستی ولکن بچه رو
اومد لپ منو کشید
بابا گفت : عزیزم ولی تو مستی ها؟ نه من
مامان گفت : هیسسس ( دستشو گذاشت رو لبش ) من مست نیستم خیلی هم هوشیارم ( سعی میکرد ساف وایسه ولی هی زیر پاش خالی میشد )
منو بابا خندموت گرفت جونگ کوک حالت تهوع گرفته بود داشت کم کم بالا میاورد تا خواستم ببرمش یع گوشه رو دست من بالا اورد منم همون لحظه میخکوب شودم
مامان گفت : بیا بریم خونه لباستو بشورم
گفتم : نه لازم نیست
و سرمو خداحافظی کردمو رفتیم خونه کوکی و اول لباس خودمو عدض کردم و بعد لباس کوکی رو و چون مست بود همون جا رو مبل خوابید منم یه زره خونه رو جم جور کردمو رفتم خوابیدم صب که بیدا شدم صبحانه اماده کردم و کوکی رو بیدار کردم و بعد صبحانه
گفت : من بعد مدرسه همراه بچه ها میرم مسافرت ( بچه ها منظورش برابچ عوضو بی تی اسه )
گفتم : باشه
و لباس پوشیدیمو رفتیم مدرسه که همین که وارد مدرسه شدیم سال بالا ای جلومون سبز شدن
سر دستشو گفت : هی عوضی
گفتم : چیه ؟
گفت : خیال کردی چون خوشگلی زورت به ما میرسه
گفتم : چی میگی ؟ منظورت چیه
یه نیش خند زد و گفت : فکر کردی نمیدونم اون دوست جون جونیت و تو میخواین مخ سوهی رو بزنید
کوکی گفت : هیی میخوای چیکار کنی ؟ اصلا به تو چه ربطی داره
یه قدم اومد طرف کوکی و گفت : عوضی دور و بر سوهی نپلک ( به من نگاه کرد ) با تو هم هستما
بعد به رفیقاش گفت : بریم بچه ها
که کوکی از پشت صداش زد و
گفت : هعی اشغال ( با داد )
تا پسره برگشت کوکی با پا زد تو صورتش و اون افتاد رو زمین بچه رفیقاش اومدن بریزن سر کوکی که من رفتم و زدم تو صورتشون و دست کوکی رو گفتمو بلندش کردم و شروع کردیم به دعوا که دور ما کلی ادم جمع شد دیگه اخر سر مدید اومد مارو از هم جدا کرد من دهنم زخم شد و از دهنم خون اوند و کوکی هم پیشونیش و دماغش زخم شده بود و البته دست پامون زخم زیلی شده بود سال بالایا هم کل صورتشون زخمی بود
ادامه پارت ۱۷ پست بعدی
۲.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.