کوچه ی ما پرازکوچه بن بست بود...
کوچه ی ما پرازکوچه بن بست بود...
معلوم نبوداین همه کوچه بن بست ،
توی اون کوچه قدیمی چکار میکنن...
خونه ی "پری سامورایی" افتاده بود ته کوچه فرهاد...
بزرگترا میگفتن فرهاد آدم بی گذشته ای بود ،
که ته اون کوچه زندگی میکرد...
هیچ کس بابا ننه شو نمیشناخت...
فامیلیش هم معلوم نبود...
اول انقلاب که سرهمون کوچه تیرخورد ،
کس وکارشو پیدا نکردن...
روی قبرش نوشتن شهید فرهاد ،
و اسم کوچه شد کوچه فرهاد...
پری سامورایی و خانواده ش همونجا زندگی میکردن...
توی یه خونه ی حیاط دار 60 متری ،
ته کوچه فرهاد...
پری توی بچگی همبازی ما بود...
هیچ وقت باعروسک ندیدیمش...
هیچ وقت بادخترای کوچه گرم ِخاله بازی نشد...
با صورت گرد و موهای دم اسبیش ،
روی دوچرخه داداشش سوار میشد
و دورکوچه اصلی و همه ی کوچه های بن بست میچرخید...
وقتایی که مافوتبال بازی می کردیم ،
هم خودشو جامیکرد توی بازی...
با کله شقی برای گرفتن توپ به پرو پای بقیه می پیچید ،
و حرص پسرا رو درمی آورد...
معمولا هم چندتا لگد محکم به ساق پاهاش میخورد ،
وبا زانوی خراشیده وکف دستای خونی
روونه ی خونه میشد...
ولی بازفردا با اصرارخودشو مینداخت وسط بازی...!
اینقدرسماجت کرد ،
که عاقبت همه ی پسرای کوچه یادشون رفت
با یه دختر طرفن...
دیگه کسی به حضورش در بازیای پسرونه اعتراضی نمیکرد و اگه یه روز پیداش نمیشد ،
سراغشو میگرفتن و بازی اونقدرا به بقیه نمیچسبید...
اونوقتا با کلی خطرکردن ،
می شد چهارتا فیلم خارجی تاریخ مصرف گذشته رو با ویدیو های فیلم کوچیک دید...
پری برای ما فقط پری بود ،
تا وقتی که اولین فیلم سامورائی زندگی شو
با اون ویدئوهای فیلم کوچیک اجاره ای دید...
بعد از اون شد که ازفرداش ،
با یه تیکه چوب بلند اومد توی کوچه وبه بقیه گفت :
توی شمشیربازی حریف نداره
وهیشکی نمیتونه از پسش بربیاد...!
پسرا اول جدی نگرفتن ولی وقتی دونه دونه مغلوب شدن ،
خواه ناخواه برتری پری رو پذیرفتن
و ازون به بعد بود که اسمش شد پری سامورایی...!
چوب توی دستش مثل باد میچرخید
و دریه لحظه حریفو خلع سلاح میکرد!
همه ی ما به شدت تمرین میکردیم!
ساعتها تنهایی و دوبه دو باچوب و شمشیرهای پلاستیکی تمرین میکردیم
ولی هیچ وقت نتونستیم پری سامورایی رو شکست بدیم...
انگار آفریده شده بودبرای سامورایی شدن...
ولی از بدروزگار سراز کوچه فرهاد در آورده بود...
یکم که بزرگتر شدیم ،
باباش دیگه نذاشت ازخونه بیاد بیرون. .
برای خونواده های سنتی ،
اون وقتا خیلی مهم بود که ازیه سنی به بعد ،
مرز بندی دختر و پسربودن مشخص بشه...
دیگه حتی حق نداشت با مایی که چند سالی رفیق و همبازیش بودیم
سلام و علیک کنه...
اگه با خانواده اش از درخونه میومد بیرون ،
و تصادفی چشمش به یکی ازما توی کوچه می افتاد
و لبخند دوستانه ای ،
سلامی ، نگاهی ردوبدل میشد
ما 4 تا فحش آبدار میشنیدیم
و در میرفتیم و خودش درجا توی کوچه کتک میخورد...
14سالش نشده بود که به زورشوهرش دادن...
شوهرش به چشم ما عاقله مرد میومد...
هیکلی بود و ریشاشو ستاری زده بود...
داداش بزرگ یکی از بچه ها ،
که همیشه ی خدا زیر درخت دم خونه ی خودشون نشسته بود ،
سیگارشو دود میکرد و بعضی وقتا همونجور نشسته داورافتخاری بازی های ما می شد...
شب عروسی پری سامورائی
به ماها که غمگین و وا رفته از دور داشتیم بزن و برقص توی خونه شون رو رصد میکردیم گفت:
این شازده نمیتونه پری رو بکشه توی رخت خواب!
ما نفهمیدیدم چی میگه!
برای بچه های نسل ما عروسی کردن معنی میداد
ولی هنوزمعنی تخت خوابو نمی دونستیم...
فرداش بود که با سروصدا پری سامورایی رو پس اوردن...
با چشای باد کرده و آرایش ماسیده و سر و صورت قرمز...
پیشبینی انگار درست بود...
پری سامورایی کتک خورده بود ،
و نرفته بود تو رخت خواب...
دوباره با سلام و صلوات برش گردوندن ،
ولی چند روز بعد همون آش بود و همون کاسه...
چند باری رفت و برگشت تا بالاخره رفت و دیگه برنگشت...
سه ماه بعد جنازه شو پس اوردن...
توی یکی از دعواها انگار سیلی خورده بود ،
و از پله های راه پله افتاده بود پایین...
سرش کوبیده شده بود به زمین و گردنش شکسته بود...
هیچ وقت توی زندگیم به اندازه روزی که پری سامورایی رو برای خاک کردن میبردن گریه نکردم...
فکر کنم هیچ کدوم از پسرای رنگ پریده ی اون محله ی قدیمی ،
توی زندگیشون اینقدر گریه نکرده باشن...
توی دو تا مینی بوسی که دم در خونه شون برای رفتن به بهشت زهرا پارک شده بود ،
پر بود از پسرای کوچه اصلی و همه ی کوچه های بن بست..
جا به فامیلای خودشون نرسید...
با فحش و کتک هم پیاده نشدیم...
تا خودبهشت زهرا با گریه رفتیم ،
و دیدیم که دارن چطوری روی پری سامورایی خاک میریزن...
دیروز یه دفعه یادش افتادم...
پا شدم رفتم کوچه فرهاد تا خونه شونو ببینم...
دیگه کوچه فرهادی باقی نمونده بود...
کوچه اصل
معلوم نبوداین همه کوچه بن بست ،
توی اون کوچه قدیمی چکار میکنن...
خونه ی "پری سامورایی" افتاده بود ته کوچه فرهاد...
بزرگترا میگفتن فرهاد آدم بی گذشته ای بود ،
که ته اون کوچه زندگی میکرد...
هیچ کس بابا ننه شو نمیشناخت...
فامیلیش هم معلوم نبود...
اول انقلاب که سرهمون کوچه تیرخورد ،
کس وکارشو پیدا نکردن...
روی قبرش نوشتن شهید فرهاد ،
و اسم کوچه شد کوچه فرهاد...
پری سامورایی و خانواده ش همونجا زندگی میکردن...
توی یه خونه ی حیاط دار 60 متری ،
ته کوچه فرهاد...
پری توی بچگی همبازی ما بود...
هیچ وقت باعروسک ندیدیمش...
هیچ وقت بادخترای کوچه گرم ِخاله بازی نشد...
با صورت گرد و موهای دم اسبیش ،
روی دوچرخه داداشش سوار میشد
و دورکوچه اصلی و همه ی کوچه های بن بست میچرخید...
وقتایی که مافوتبال بازی می کردیم ،
هم خودشو جامیکرد توی بازی...
با کله شقی برای گرفتن توپ به پرو پای بقیه می پیچید ،
و حرص پسرا رو درمی آورد...
معمولا هم چندتا لگد محکم به ساق پاهاش میخورد ،
وبا زانوی خراشیده وکف دستای خونی
روونه ی خونه میشد...
ولی بازفردا با اصرارخودشو مینداخت وسط بازی...!
اینقدرسماجت کرد ،
که عاقبت همه ی پسرای کوچه یادشون رفت
با یه دختر طرفن...
دیگه کسی به حضورش در بازیای پسرونه اعتراضی نمیکرد و اگه یه روز پیداش نمیشد ،
سراغشو میگرفتن و بازی اونقدرا به بقیه نمیچسبید...
اونوقتا با کلی خطرکردن ،
می شد چهارتا فیلم خارجی تاریخ مصرف گذشته رو با ویدیو های فیلم کوچیک دید...
پری برای ما فقط پری بود ،
تا وقتی که اولین فیلم سامورائی زندگی شو
با اون ویدئوهای فیلم کوچیک اجاره ای دید...
بعد از اون شد که ازفرداش ،
با یه تیکه چوب بلند اومد توی کوچه وبه بقیه گفت :
توی شمشیربازی حریف نداره
وهیشکی نمیتونه از پسش بربیاد...!
پسرا اول جدی نگرفتن ولی وقتی دونه دونه مغلوب شدن ،
خواه ناخواه برتری پری رو پذیرفتن
و ازون به بعد بود که اسمش شد پری سامورایی...!
چوب توی دستش مثل باد میچرخید
و دریه لحظه حریفو خلع سلاح میکرد!
همه ی ما به شدت تمرین میکردیم!
ساعتها تنهایی و دوبه دو باچوب و شمشیرهای پلاستیکی تمرین میکردیم
ولی هیچ وقت نتونستیم پری سامورایی رو شکست بدیم...
انگار آفریده شده بودبرای سامورایی شدن...
ولی از بدروزگار سراز کوچه فرهاد در آورده بود...
یکم که بزرگتر شدیم ،
باباش دیگه نذاشت ازخونه بیاد بیرون. .
برای خونواده های سنتی ،
اون وقتا خیلی مهم بود که ازیه سنی به بعد ،
مرز بندی دختر و پسربودن مشخص بشه...
دیگه حتی حق نداشت با مایی که چند سالی رفیق و همبازیش بودیم
سلام و علیک کنه...
اگه با خانواده اش از درخونه میومد بیرون ،
و تصادفی چشمش به یکی ازما توی کوچه می افتاد
و لبخند دوستانه ای ،
سلامی ، نگاهی ردوبدل میشد
ما 4 تا فحش آبدار میشنیدیم
و در میرفتیم و خودش درجا توی کوچه کتک میخورد...
14سالش نشده بود که به زورشوهرش دادن...
شوهرش به چشم ما عاقله مرد میومد...
هیکلی بود و ریشاشو ستاری زده بود...
داداش بزرگ یکی از بچه ها ،
که همیشه ی خدا زیر درخت دم خونه ی خودشون نشسته بود ،
سیگارشو دود میکرد و بعضی وقتا همونجور نشسته داورافتخاری بازی های ما می شد...
شب عروسی پری سامورائی
به ماها که غمگین و وا رفته از دور داشتیم بزن و برقص توی خونه شون رو رصد میکردیم گفت:
این شازده نمیتونه پری رو بکشه توی رخت خواب!
ما نفهمیدیدم چی میگه!
برای بچه های نسل ما عروسی کردن معنی میداد
ولی هنوزمعنی تخت خوابو نمی دونستیم...
فرداش بود که با سروصدا پری سامورایی رو پس اوردن...
با چشای باد کرده و آرایش ماسیده و سر و صورت قرمز...
پیشبینی انگار درست بود...
پری سامورایی کتک خورده بود ،
و نرفته بود تو رخت خواب...
دوباره با سلام و صلوات برش گردوندن ،
ولی چند روز بعد همون آش بود و همون کاسه...
چند باری رفت و برگشت تا بالاخره رفت و دیگه برنگشت...
سه ماه بعد جنازه شو پس اوردن...
توی یکی از دعواها انگار سیلی خورده بود ،
و از پله های راه پله افتاده بود پایین...
سرش کوبیده شده بود به زمین و گردنش شکسته بود...
هیچ وقت توی زندگیم به اندازه روزی که پری سامورایی رو برای خاک کردن میبردن گریه نکردم...
فکر کنم هیچ کدوم از پسرای رنگ پریده ی اون محله ی قدیمی ،
توی زندگیشون اینقدر گریه نکرده باشن...
توی دو تا مینی بوسی که دم در خونه شون برای رفتن به بهشت زهرا پارک شده بود ،
پر بود از پسرای کوچه اصلی و همه ی کوچه های بن بست..
جا به فامیلای خودشون نرسید...
با فحش و کتک هم پیاده نشدیم...
تا خودبهشت زهرا با گریه رفتیم ،
و دیدیم که دارن چطوری روی پری سامورایی خاک میریزن...
دیروز یه دفعه یادش افتادم...
پا شدم رفتم کوچه فرهاد تا خونه شونو ببینم...
دیگه کوچه فرهادی باقی نمونده بود...
کوچه اصل
۱۲.۴k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.