پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد

پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد ،
و پشت میز نشست...
خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت...
پسر پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت...
پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید :
بستی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود ،
و عده ای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند ،
با بی حوصلگی گفت :
35 سنت...
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید...

خدمتکار بی حوصله ،
یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد
و صورت حساب را به پسرک دادو رفت...
پسر بستنی را تمام کرد ،
صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت...
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت ،
گریه اش گرفت...
پسر بچه روی میز کنار بشقاب خالی ،
15سنت انعام گذاشته بود...
در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد...

شکسپیر زیبا میگوید:
بعضی بزرگ زاده می شوند...
برخی بزرگی را بدست می آورند...
و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند...



#دلنوشته_های_کوچه_پشتی
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
دیدگاه ها (۱۲)

غروب هابرایت چای بیاورم هِی ببوسمت...شب ها برایت شعرو داستان...

‌ ابتدایش را که به روی هم نیاوردیمبیا انتهایش را هم....ببین....

کاش دلتنگی بیماری بودبستری می شدیدرش می آوردند دورش می انداخ...

کوچه ی ما پرازکوچه بن بست بود...معلوم نبوداین همه کوچه بن بس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط