احساس او 𝐏𝟓𝟐
بالاخره فرار کردم.....
یهو دوباره احساس خفگی کردمو فقط فهمیدم یکی از پشت جلو دهنمو گرفته.با تمام توان داد و فریاد کردم ولی صدام در نمی اومد.یع چیزی حس کردم پشت گردنم ک بعدش دیگه هیچی نفهمیدم همه جا رو تاریک میدیدم و یسری صدا میشنیدم ک انگار از ته چاه میاد....
یهو ب خدم اومدم دیدم رو تخت اون مرده ـم همه چی تار بود ولی صدای مرده رو میشنیدم که داره داد و بیداد میکنه
مرد:چییییی تو واقعا فهمت در حدی نیست ک اینا میتونن خطر ناک باشـــن؟ هاننن؟
بادیگارد ۱:ببخشید آقا
بادیگارد2:ولی ایطوری نمی تونستیم بگیریمش
مرد:تو خیلی پروییا معذرت خواهی بلد نیستی؟
بادیگارد 2:خیلی ببخشید آقا.
مرد:حالا با این ریسک گنده چیکار کنم... چرا ساکتین یع چیزی بگین
بادیگارد 2:*سکوت
بادیگارد 1:ببخشید آقا چسارت نباشه ولی ما همیشه همینجوری آدم هایی ک فرار می کردنو میگرفتیم همشونم بهوش ما اومدن
مرد:مطمعنی؟
بادیگار 1:نه کاملا *سرشو انداخت پایین
چشام نیمه باز بود و دقیقا متوجه حرف هاشون نمی شدم ولی سعی داشتم بلند شم.....
بادیگارد 2:آقا چرا از دکترا نمی خواید معاینه شون کنن
مرد:الان دکتر بیداره ب نظرت؟
بادیگارد 1:میخواید برم بیدارش کنم؟
مرد:ن بابا الان بیدارش کنی تا ویندوزش بالا بیاد دختره بهوش اومده
منو میگه؟ منظورش منم ینی من بیهوش بودم؟ عه راس میگه تازه داره یع چیزایی یادم میاد.
بادیگار2:*نزدیک ا.ت اومدن***
بادیگارد 2:آقا دارن بهوش میان
خیلی بیحال بودم نمی تونستم پاشم. چشامم ب زور باز نگه داشته بودم.اگه میتونستم همسن الان میزدم تو صورتش(البته ک زورم نمی رسه)
مرده اومد جلو بلندم کرد و منو تو بغلش نگه داشت
مرد:خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم.
مرد:میبینیننننن؟ این چ وضعشه؟
بادیگارد 1:خانم ا.ت بیدار شین تروخدا کل زندگی ما ب بیدار شدن شما بنده اگه بلند نشین آقا مارو میکشه😭
من سعی داشتم تکون بخورم ولی فقط پلکامو میتونستم تکون بدم....
ادامه دارد...
یهو دوباره احساس خفگی کردمو فقط فهمیدم یکی از پشت جلو دهنمو گرفته.با تمام توان داد و فریاد کردم ولی صدام در نمی اومد.یع چیزی حس کردم پشت گردنم ک بعدش دیگه هیچی نفهمیدم همه جا رو تاریک میدیدم و یسری صدا میشنیدم ک انگار از ته چاه میاد....
یهو ب خدم اومدم دیدم رو تخت اون مرده ـم همه چی تار بود ولی صدای مرده رو میشنیدم که داره داد و بیداد میکنه
مرد:چییییی تو واقعا فهمت در حدی نیست ک اینا میتونن خطر ناک باشـــن؟ هاننن؟
بادیگارد ۱:ببخشید آقا
بادیگارد2:ولی ایطوری نمی تونستیم بگیریمش
مرد:تو خیلی پروییا معذرت خواهی بلد نیستی؟
بادیگارد 2:خیلی ببخشید آقا.
مرد:حالا با این ریسک گنده چیکار کنم... چرا ساکتین یع چیزی بگین
بادیگارد 2:*سکوت
بادیگارد 1:ببخشید آقا چسارت نباشه ولی ما همیشه همینجوری آدم هایی ک فرار می کردنو میگرفتیم همشونم بهوش ما اومدن
مرد:مطمعنی؟
بادیگار 1:نه کاملا *سرشو انداخت پایین
چشام نیمه باز بود و دقیقا متوجه حرف هاشون نمی شدم ولی سعی داشتم بلند شم.....
بادیگارد 2:آقا چرا از دکترا نمی خواید معاینه شون کنن
مرد:الان دکتر بیداره ب نظرت؟
بادیگارد 1:میخواید برم بیدارش کنم؟
مرد:ن بابا الان بیدارش کنی تا ویندوزش بالا بیاد دختره بهوش اومده
منو میگه؟ منظورش منم ینی من بیهوش بودم؟ عه راس میگه تازه داره یع چیزایی یادم میاد.
بادیگار2:*نزدیک ا.ت اومدن***
بادیگارد 2:آقا دارن بهوش میان
خیلی بیحال بودم نمی تونستم پاشم. چشامم ب زور باز نگه داشته بودم.اگه میتونستم همسن الان میزدم تو صورتش(البته ک زورم نمی رسه)
مرده اومد جلو بلندم کرد و منو تو بغلش نگه داشت
مرد:خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم.
مرد:میبینیننننن؟ این چ وضعشه؟
بادیگارد 1:خانم ا.ت بیدار شین تروخدا کل زندگی ما ب بیدار شدن شما بنده اگه بلند نشین آقا مارو میکشه😭
من سعی داشتم تکون بخورم ولی فقط پلکامو میتونستم تکون بدم....
ادامه دارد...
۴.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.