𝐏𝟓𝟏
اومد جلو.......
مرد:تو خوشگلی من ازت نمی گذرم
من:چی؟ من خوشگلم؟ام... چی باعث شده اینطوری فک کنی؟
دستمو گرفت و منو آروم نشوند رو تخت
مرد:من میخوامت... خواهش میکنم
من:لطفا بزار برم
مرد:من هرچی بخای بت میدم.
من:خب من ارت می خوام بزاری برم
مرد:اوکی میزارم ب ولی به موقعش
من:موقعش کیه؟
مرد:وقتی مطمعن شم اگه بری برمیگردی
من:ببین آقا من یع بابایه فلج دارم باید از اون مراقبت کنم مجبورم برم پس بزار برم
مرد:مامانت مراقبشه تو باس اینجا بمونی
من:مامانمو از دست دادم
مرد:پس من میتونم خوشبختت کنم.
من:نمی خامممم
مرد:آروم باش بهرحال ک نمی زارم بزی
من:تروخدا.از جونم چ میخوای؟ مگه من چیکارت کردم؟ (گریه)
بغلم کرد تا دیگه گریه نکنم منم هلش دادم عقب(قطعا ک زورم بش نمی رسه)
«صبح»
بغلش خواب بودم، درحالی ک خدمم نمیدونم کی تو بغلش خوابیدم.
دیشب از شدت استرس و فشار عصبی بیهوش شدم. اونم لابد از فرصت استفاده کرده دیگه.تو خواب کیوت به نظر میرسید.... اه چی دارم میگم؟ ولش بابا خیلیم شبیه عــن خوابیده بود.مرتـیـکه چندش. تلاش کردم از بغلش بیام بیرون.
بعد از اینکه از تخت اومدم پایین (بدون اینکه مرده بیدار شع) رفتم سمت در ولی در هنوزم قفل بود. خیلی گشتم ولی جایی برای فرار پیدا نکردم.
همه ی پنجره ها تو ارتفاع بلندی بودن و اصلا نمیشد فرار کرد. فقط تنها چیزی که میخواستم این بود ک مرده بیدار نشه.
ناامید رفتم دوباره سمت در.... چرا انقد احمق بودم؟ کلید رو دره✺◟( ͡° ͜ʖ ͡°)◞✺
اصلا نفهمیدم.
درو باز کردم ولی چطور بادیگارد هارو فراموش کرده بودم؟ با اینکه تو عمارت نبودن ولی دم در یعالمه ازشون بود. عمرا بتونم فرار کنم. از شانسم در پشتی رو پیدا کردم ک بادیگاردی اونجا ندیدم ولی در پشتی به یع حیاط خیلی خیلی بزرگ بود ک دم درش یع بادیگارد بود ولی رو صندلی خوابش برده بود.
پس فرصتو غنیمت شمردم و دویدم طرف در. حیاط انقد بزرگ بود ک باید میدویدم تا سریع برسم.
در قفل نبود ولی خیلی صدا میداد (اخه برادر من اینهمه پول داری چرا درو روغن کاری نمی کنی)
بلاخره فرار کردم.....
احساس او
خدایی کامنت بزارید اخه این چه وضعشه
مرد:تو خوشگلی من ازت نمی گذرم
من:چی؟ من خوشگلم؟ام... چی باعث شده اینطوری فک کنی؟
دستمو گرفت و منو آروم نشوند رو تخت
مرد:من میخوامت... خواهش میکنم
من:لطفا بزار برم
مرد:من هرچی بخای بت میدم.
من:خب من ارت می خوام بزاری برم
مرد:اوکی میزارم ب ولی به موقعش
من:موقعش کیه؟
مرد:وقتی مطمعن شم اگه بری برمیگردی
من:ببین آقا من یع بابایه فلج دارم باید از اون مراقبت کنم مجبورم برم پس بزار برم
مرد:مامانت مراقبشه تو باس اینجا بمونی
من:مامانمو از دست دادم
مرد:پس من میتونم خوشبختت کنم.
من:نمی خامممم
مرد:آروم باش بهرحال ک نمی زارم بزی
من:تروخدا.از جونم چ میخوای؟ مگه من چیکارت کردم؟ (گریه)
بغلم کرد تا دیگه گریه نکنم منم هلش دادم عقب(قطعا ک زورم بش نمی رسه)
«صبح»
بغلش خواب بودم، درحالی ک خدمم نمیدونم کی تو بغلش خوابیدم.
دیشب از شدت استرس و فشار عصبی بیهوش شدم. اونم لابد از فرصت استفاده کرده دیگه.تو خواب کیوت به نظر میرسید.... اه چی دارم میگم؟ ولش بابا خیلیم شبیه عــن خوابیده بود.مرتـیـکه چندش. تلاش کردم از بغلش بیام بیرون.
بعد از اینکه از تخت اومدم پایین (بدون اینکه مرده بیدار شع) رفتم سمت در ولی در هنوزم قفل بود. خیلی گشتم ولی جایی برای فرار پیدا نکردم.
همه ی پنجره ها تو ارتفاع بلندی بودن و اصلا نمیشد فرار کرد. فقط تنها چیزی که میخواستم این بود ک مرده بیدار نشه.
ناامید رفتم دوباره سمت در.... چرا انقد احمق بودم؟ کلید رو دره✺◟( ͡° ͜ʖ ͡°)◞✺
اصلا نفهمیدم.
درو باز کردم ولی چطور بادیگارد هارو فراموش کرده بودم؟ با اینکه تو عمارت نبودن ولی دم در یعالمه ازشون بود. عمرا بتونم فرار کنم. از شانسم در پشتی رو پیدا کردم ک بادیگاردی اونجا ندیدم ولی در پشتی به یع حیاط خیلی خیلی بزرگ بود ک دم درش یع بادیگارد بود ولی رو صندلی خوابش برده بود.
پس فرصتو غنیمت شمردم و دویدم طرف در. حیاط انقد بزرگ بود ک باید میدویدم تا سریع برسم.
در قفل نبود ولی خیلی صدا میداد (اخه برادر من اینهمه پول داری چرا درو روغن کاری نمی کنی)
بلاخره فرار کردم.....
احساس او
خدایی کامنت بزارید اخه این چه وضعشه
۳.۳k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.