به نام خدا
به نام خدا
دیالوگ ماندگار حاج کاظم در فیلم تاریخی آژانس شیشهای:
می خوام براتون یه قصه بگم، وقت زیادی ازتون نمی گیرم...؛
یکی بود یکی نبود، یه شهری بود خوش قد و بالا، آدمایی داشت محکم و قرص؛ ایام، ایام جشن بود؛ جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد.
اون غول، غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهرو ببلعه ،همه نگران شدن، حرف افتاد با این غول چیکار کنیم؛ ما خمار جشنیم، بهتره سخت نگیریم...
اما
پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ،
قرعه به نام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کُرکُریشون بود رفتن به جنگ غول...
غول، غول عجیبی بود؛ یه پاشو می زدی، دو تا پا اضافه می کرد؛ دستاشو قطع می کردی، چندتا سر اضافه می شد،
خلاصه چه دردسر، بالاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن #پیرشون #سفر_کرده ...
یکی از پیر جوونای زخم چشیده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بـود؛
بعضیا، این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار، غریـبه می بینن، شایدم حق داشتن؛
آخه این جوونا، مدت ها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن، جنگیدن با غول، آدابی داشت که اونا بهش خو کرده بودن؛
دست و پنجه نرم کردن با غول، زلالشون کرده بود؛ شده بودن عینهو اصحاب کهف، دیگه پولشون قیمت نداشت… اونایی که تونستن، خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن، مجبور به معامله شدن.....
.
.
.
.
.
#پ.ن؛
هفته دفاع مقدس مبارک باد.
و مادری فرزندش را برای حفظ اسلام و میهن هدیه میکرد و زیر لب میگفت:
در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود....
.
.
.
#دفاع_مقدس #شهدا
#شهید #بسیج_سایبری
#حق_پایدار_است
دیالوگ ماندگار حاج کاظم در فیلم تاریخی آژانس شیشهای:
می خوام براتون یه قصه بگم، وقت زیادی ازتون نمی گیرم...؛
یکی بود یکی نبود، یه شهری بود خوش قد و بالا، آدمایی داشت محکم و قرص؛ ایام، ایام جشن بود؛ جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد.
اون غول، غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهرو ببلعه ،همه نگران شدن، حرف افتاد با این غول چیکار کنیم؛ ما خمار جشنیم، بهتره سخت نگیریم...
اما
پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ،
قرعه به نام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کُرکُریشون بود رفتن به جنگ غول...
غول، غول عجیبی بود؛ یه پاشو می زدی، دو تا پا اضافه می کرد؛ دستاشو قطع می کردی، چندتا سر اضافه می شد،
خلاصه چه دردسر، بالاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن #پیرشون #سفر_کرده ...
یکی از پیر جوونای زخم چشیده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بـود؛
بعضیا، این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار، غریـبه می بینن، شایدم حق داشتن؛
آخه این جوونا، مدت ها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن، جنگیدن با غول، آدابی داشت که اونا بهش خو کرده بودن؛
دست و پنجه نرم کردن با غول، زلالشون کرده بود؛ شده بودن عینهو اصحاب کهف، دیگه پولشون قیمت نداشت… اونایی که تونستن، خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن، مجبور به معامله شدن.....
.
.
.
.
.
#پ.ن؛
هفته دفاع مقدس مبارک باد.
و مادری فرزندش را برای حفظ اسلام و میهن هدیه میکرد و زیر لب میگفت:
در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود....
.
.
.
#دفاع_مقدس #شهدا
#شهید #بسیج_سایبری
#حق_پایدار_است
۱.۸k
۰۳ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.