part

part¹¹
عاشق یک جاسوس شدم

ویو آنیا*
از حرفهای دامیان جا خوردم
نمیدونم الان باید چجوری جمش میکردم
یا چی میگفتم
فقط به ذهنم رسید بخندم

اینا:😂😂
چیمیگی دامیان؟
بنظرت من همچنین ادمیم؟

دامیان لب زد و گفت
دامیان: فکر نمی‌کردم همچنین آدمی باشی ولی بهم ثابت شد که هستی

آنیا تو ذهنش*
با لحن سردی گفت
فکر کنم هرچی دیگه بود تموم شد
پس لب زدم

آنیا: خوشحالم که متوجه شدی

دامیان سکوت کرد
نمیدونم سکوتش از چی بود
تنها فکرم خوندن ذهنش بود
اما حالا که میتونم جلوی ذهنمو بگیرم
نمیخوام ذهن کسی رو بخونم
مگه اینکه بدونم یا توی خطره
یا دنبال ... در باز شد
کیه؟

چرخیدم به سمت عقب
خانواده دزموند بود
داداشش سمت من اومد و هولم داد عقب
یه قدم رفتم عقب
قیافه پوکر خودم و حفظ کرده بودم و با چشایی که
انگار آماده حمله است به همجا نگاه میکردم
لبام پوکر شده بود
آقای دزموند یا بهتر بگم
پدر دامیان اومد سمتم و با حالت خشک همیشگی لب زد

پدر دامیان: تقصیر توعه

حالتش سوالی نبود پس منم با همون حالت پوکر خودم حرف زدم

آنیا: شک داشته باشید آقای دزموند من جوری کارمو انجام میدم که رد خونی بجا نمونه
اما پسرتون زنده است

آقای دزموند جا خورد
چشاش از حد معمول بیشتر باد کرده بود
داخل چشام زل زد و گفت

پدر دامیان: تورو یادم میمونه
و بعد به حالت خون سرد خودش برگشت
و به شما دامیان رفت

توی فکرم درگیر این بودم که چرا باید من و یادش بمونه
که قاتلم شه؟
وقت برای پرسیدن از خودم نداشتم
دامیان دیگه به هوش اومده بود و به من نگاه میکرد
سمت خانوادش چرخیدم و گفت
نگاهی به ساعتم کردم و لب زدم
انیا: دقیقا چهار ساعت دیگه باید مرخص بشه
از اونجایی که شما اومدین
من میرم
خسته نباشید

و بعد اتاق و ترک کردم
صداهای بلندی به گوشم می‌رسید
مردمی که عزیزانشون و از دست دادن
کسانی که برای زنده نگه داشتن جونشون داخل اتاق عمل بودم
صدای پرسونل
و مردمی که منتظر نجات بودن
اما کی اهمیت میداد؟
همیشه همین بوده
قدرت بالای ضعیف دست می‌زاره و می‌بره

هعی حتی نمیتونم با خودم کنار بیام
قیافه پوکر خودمو جمع کردم و از بیمارستان بیرون رفتم
یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه

خونه*
یور: خوش اومدی آنیا جان🥳
آنیا: مرسی مامان
من میرم درسامو بخونم
یود: موفق باشییی
آنیا: او سلام باند
(یه توضیح برای کسایی که انیمه رو ندیدن باند سگ خونگی انیاست با قدرت دیدن اینده که توی گذشته اگه اشتباه نکنم با اسم آزمایش صفر بیست و یک یا همچین چیزی نام گذاری می‌شده)


ویو آنیا*
رفتم داخل اتاقم
پشت میزم نشستم
نفسی از راحتی بیرون دادم و لپ تاپم رو روشن کردم
ویدیو آموزشی کلاسم رو گذاشتم و دفترم و برداشتم
و شروع کردم به خوندن
نت های زیادی برداشتم
دیگه دستام خسته شده بود
اما این برای نجات زندگی خودم بود
باید تلاش میکردم
لپ تاپ و بستم و از اتاق رفتم بیرون
از پشت مامان و بغل کردم و گفتم
آنیا: مامان میشه برام یه قهوه درست کنی🫧
یور: چرا که نه آنیا

بعد خوردن قهوه و یکم بازی با باند دوباره رفتم سر میز درسم
این سری شیمی خوندم
و این روند ادامه داشت تا ساعت نه
که مامانت برای شام صدامون زد
بابا از سر کار برگشته بود
بهش سلام دادم و پشت میز نشستیم
شروع کردیم به خوردن و صحبت کردن

بعد شام
رفتیم داخل اتاق ها
باز پشت میز نشستم
اما دیگه تا نداشتم
پس لپ تاپ و کامل خاموش کردم و
کوله ی فردامو چیدم
وسایلم رو برداشتم و سمت تختم رفتم
روش دراز کشیدم و نفسی از راحتی کشیدم
گوشیمو برداشتم و بازش کردم
اوم
بزار به بکی پیام بدم

پیام به بکی @.@
آنیا: سلام بکیییی
چرا امروز نیومده بودییی ؟
براش ارسال کردم که برام نوتیف پیام اومد
نگاه کردم
و برگ ریزون شدم از اینکه دامیان بهم پیام داده..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خسته نباشیدددد
ببخشید بابت تاخیرر
و اینکه میدونم کرم دار اینجا تموم کردم😂
دیدگاه ها (۴)

بچه ها رمان عاشق یک جاسوس شدم رفت داخل گوگللل😭😭🎀مرسی از همای...

part¹²ویو آنیا* عاشق یک جاسوس شدم پیام دامیان و که دیدم برگ ...

بچه ها پارت ۵ عاشق یک جاسوس شدم پاک شده اگه خواستید بگید داخ...

part¹⁰عاشق یک جاسوس شدموی آنیا*خب به هر حال هرچی که بودحوصله...

#زندگی_احساسی_من#part21انیا وارد خونه شد انیا:« انیا برگشت خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط