کوک: راستی من قبلا توی خوابگاهمون روح دیدم! خیلی دلم میخو
کوک: راستی من قبلا توی خوابگاهمون روح دیدم! خیلی دلم میخواست ازش بپرسم چند سالشه، چه اتفاقی براش افتاده و کلاً باهاش ارتباط برقرار کنم و دوست شم، خیلی دربارشون کنجکاو بودم و هستم
کوک: وایسین ببینم، چیشد که شروع کردم به حرف زدن درباره روح
کوک: کسی هست که بخواد با من فیلم ببینه؟ بیاین بریم فیلم ببینیم، یه سالن سینما/تئاتر رو اجاره میکنم
کوک: نیازی نیست یه چیز رسمی باشه، حتی میتونیم به کمپانیم نگیم و کمپانی خبر نداشته باشه.. فکر میکنید میشه اینکارو کرد؟ یه مافیاهم پیدا کنیم؟ با خود آرمیا برنامه ریزی کنم براش؟ باید یه مافیا پیدا کنم (که اینکارارو انجام بده ) بعدش میتونیم بریم فیلم ببینیم
کوک: مطمئنم اگه کسی که دوستش دارم به یه زبانی حرف میزد که نمیفهمیدم کلی برای منم اذیت کننده میشد، ولی خب واقعاً دارم تلاشمو میکنم بیاین آروم آروم بریم جلو
کوک: کامنت میخونه:تا وقتی کامنتمو نخونی نفس نمیکشم " میدونم همین الانشم داری نفس میکشی
کوک: امروز دوشنبهاس پس هنوز demon slayer نیومده، درسته؟
کوک:کامنت: " لطفاً درباره زمانی که با جیمین توی اتاق تمرین دعوا کردی و بارون میومد بگو " وقتی کارآموز بودیم، بنظرم من حتی هنوز به بلوغم نرسیده بودم و خیلی خیلی جوون بودم! بخاطر جوریکه حرف میزدم، البته من خودم یادم نمیاد وقتیم جوون بودم اصلاً متوجهش نمیشدم ولی در حدی بود که حتی هوبی هیونگم که دقیقا مثل فرشتههاست بخاطر طرز صحبتم عصبی میشد، بقیه هیونگامم درباره لحن صحبتم خیلی باهام حرف میزدن. جیمین هیونگم اون روز منو کشوند کنار که باهام حرف بزنه، ولی خب چون من خیلی مغرور بودم و فکر میکردم کار درستی انجام میدم جیمین هیونگ به این رسید که " اصلا دیگه اهمیتی بهت نمیدم " و رفت، بعد از اونم من رفتم بیرون. بعدش باید حتماً میرفتیم خوابگاه ولی من انقدر بدون اینکه حواسم باشه راه رفتم که نمیدونم چقدر فاصله گرفته بودم، از اونجاییم که توی آدرسا خوب نیستم آخرش نفهمیدم کجام. خیلی وضعیت بد و ناراحت کنندهای بود، حس میکردم این واقعاً حقم نیست و داشتم گریه میکردم و به این فکر میکردم که " باید زنگ بزنم جیمین هیونگ؟ " ولی بعدش اینطوری شدم که " نه اصلاً چرا باید به اون زنگ بزنم " و تلفنو قطع کردم، یکم که گذشت دوباره حس کردم باید بهش زنگ بزنم و انجامش دادم. وقتی جواب داد گفت " چیکار داری میکنی؟ کجایی الان؟ " و خب وقتی یکی اینطوری باهام صحبت میکنه گریم میگیره، برای همینم با گریه گفتم " نمیدونم کجام " بعد پرسید " اطرافت چی میبینی؟ " منم گفتم " ولش کن اشکالی نداره، تاکسی میگیرم " بعدش یکدفعه بارون بارید و وقتی رسیدم به خوابگاه جیمین بیرون منتظرم ایستاده بود منم داشتم گریه میکردم. بعدش رفتیم روی پشت بوم و حرف زدیم، ازش معذرت خواهی کردم و گفتم رفتارمو بهتر میکنم، اونم داشت گریه میکرد، بعدشم همدیگه رو بغل کردیم و آخرشم رفتیم داخل خوابگاه. روز بعدش چشمام کلی پف کرده بودن
کوک: وایسین ببینم، چیشد که شروع کردم به حرف زدن درباره روح
کوک: کسی هست که بخواد با من فیلم ببینه؟ بیاین بریم فیلم ببینیم، یه سالن سینما/تئاتر رو اجاره میکنم
کوک: نیازی نیست یه چیز رسمی باشه، حتی میتونیم به کمپانیم نگیم و کمپانی خبر نداشته باشه.. فکر میکنید میشه اینکارو کرد؟ یه مافیاهم پیدا کنیم؟ با خود آرمیا برنامه ریزی کنم براش؟ باید یه مافیا پیدا کنم (که اینکارارو انجام بده ) بعدش میتونیم بریم فیلم ببینیم
کوک: مطمئنم اگه کسی که دوستش دارم به یه زبانی حرف میزد که نمیفهمیدم کلی برای منم اذیت کننده میشد، ولی خب واقعاً دارم تلاشمو میکنم بیاین آروم آروم بریم جلو
کوک: کامنت میخونه:تا وقتی کامنتمو نخونی نفس نمیکشم " میدونم همین الانشم داری نفس میکشی
کوک: امروز دوشنبهاس پس هنوز demon slayer نیومده، درسته؟
کوک:کامنت: " لطفاً درباره زمانی که با جیمین توی اتاق تمرین دعوا کردی و بارون میومد بگو " وقتی کارآموز بودیم، بنظرم من حتی هنوز به بلوغم نرسیده بودم و خیلی خیلی جوون بودم! بخاطر جوریکه حرف میزدم، البته من خودم یادم نمیاد وقتیم جوون بودم اصلاً متوجهش نمیشدم ولی در حدی بود که حتی هوبی هیونگم که دقیقا مثل فرشتههاست بخاطر طرز صحبتم عصبی میشد، بقیه هیونگامم درباره لحن صحبتم خیلی باهام حرف میزدن. جیمین هیونگم اون روز منو کشوند کنار که باهام حرف بزنه، ولی خب چون من خیلی مغرور بودم و فکر میکردم کار درستی انجام میدم جیمین هیونگ به این رسید که " اصلا دیگه اهمیتی بهت نمیدم " و رفت، بعد از اونم من رفتم بیرون. بعدش باید حتماً میرفتیم خوابگاه ولی من انقدر بدون اینکه حواسم باشه راه رفتم که نمیدونم چقدر فاصله گرفته بودم، از اونجاییم که توی آدرسا خوب نیستم آخرش نفهمیدم کجام. خیلی وضعیت بد و ناراحت کنندهای بود، حس میکردم این واقعاً حقم نیست و داشتم گریه میکردم و به این فکر میکردم که " باید زنگ بزنم جیمین هیونگ؟ " ولی بعدش اینطوری شدم که " نه اصلاً چرا باید به اون زنگ بزنم " و تلفنو قطع کردم، یکم که گذشت دوباره حس کردم باید بهش زنگ بزنم و انجامش دادم. وقتی جواب داد گفت " چیکار داری میکنی؟ کجایی الان؟ " و خب وقتی یکی اینطوری باهام صحبت میکنه گریم میگیره، برای همینم با گریه گفتم " نمیدونم کجام " بعد پرسید " اطرافت چی میبینی؟ " منم گفتم " ولش کن اشکالی نداره، تاکسی میگیرم " بعدش یکدفعه بارون بارید و وقتی رسیدم به خوابگاه جیمین بیرون منتظرم ایستاده بود منم داشتم گریه میکردم. بعدش رفتیم روی پشت بوم و حرف زدیم، ازش معذرت خواهی کردم و گفتم رفتارمو بهتر میکنم، اونم داشت گریه میکرد، بعدشم همدیگه رو بغل کردیم و آخرشم رفتیم داخل خوابگاه. روز بعدش چشمام کلی پف کرده بودن
۵.۴k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.