رمان دل بی قرار من❤️🥺پارات34

رفتم تو اتاق لباس عوض کردم رفتم رو لبتابم دیدم کار نمیکنه
ارسلان:دیانا
دیانا:بله عجقممم
ارسلان:بیا یک دقیقم
دیانا:الان میام عسل
عسل:باشههه
ارسلان:تو لبات منو دست زدی
دیانا:نه من نزدم
ارسلان:چرا زدی قیر از تو به لبتابم دست نمیزنه عصابمنو اخر شبی سگ نکن که هست
دیانا:سگ بوده و هست شبه سالگرد ازدواجمونو خراب نکن کاشی
تینا:من تمیزش کردم کار خانم نبوده
دیانا:دیدی خیالت راحت شد کاشی
ارسلان:انقدر کاشی کاشی نکن دلت کتک میخوادااا
دیانابا لحن خیلی لوس بودن گفتم:بیا منو بزن!
گرفتمش انداختمش رو تخت به تینا گفتم بره
دستامو بردم زیر لباسش
دیانا تو دلش:یا حضرت عالم و کالم
دستمو دادم زیر سوتینش
دیدم داره تند تندعه میزنه دیانا رو چسبوندم به خودم لبامو گذاشتم رو لباش
ولبشو مکیدم انگار دارم اب میخوردم
دستم بود زیر سوتیتش
روی دلشو ارم میمالیدمو لبشو میمکیدم
دیانا:چشامو بسم گذاشتم بخوره چون خیلی فقط بود باهام این کارو نکرده بود
15دقیقه بعد
دیانا:نفسم بالا نمیومد
انقدر خورده بود
دیانا:نفیم نمیادارسلان
ارسلان:نفس بهت بدم
دیانا :اره 🥺
دوباره لبامو گذاشتم رو لبش بهش یکمی نفس دادم
دیانا:خوش گذشت کاشی
ارسلان:اره چقدر خوشمزه بود به به
دیانا:عهههه
ادامه دارد........