رمان دل بیقرار من🥺❤️پارات33

دیانا:اینا الان باید برن خونه
عسل:عه
ارسلان:اره من برم دوش بگیرم میام تو عسل بخوابین
دیانا:باشه
عسل:دیانا
دیانا:جانم
عسل:کار هر شب ارسلانه حمام رفتن چون دیروز به پانیذ گفتهبود دارم میرم حموم گفتما فضولی نباشه
دیانا:نه دیروز رفتیم بیروننتونست بره؟
دیانا:میگم بریم بخوابیم دیگه وگرنه بیاد ببینه بیداریم پوستمونو میکنه من شبا باید زود بخوابم نخوابم دعواعه
عسل:منه بدبخشت هیچکی رو ندارم که بهم گیر بده
دیانا:بابا تو خوب شرایتی تو راحت لازم نیست بهش بگی با کی بودی با کی نبودی
ارسلان از حموم اومد و گفت
ارسلان:عه مگه من چمه
دیانا:تو کی اومدی
ارسلان:الان
دیانا:خوب سخت میگیری دیگه دیروز بودیم با بچه ها بیرون گفتم تو برو خوه باز من بر میگردم نرفت
ارسلان:خودت میدونی من از اون اتفاقی که افتاده بود دیگه تنهاتم نمیزارم
دیانا:اوهوم حاجی غیرتی
عسل:غیرتی ترم میشه😂
ارسلان:الان تیکه میندازی به من
دیانا:نه بابا غیرای که هستی
ارسلان:میدونم (با حرکت دو همیشگی)
دیانا:اون پو رو اول من ساختماااااا بهت بگم
ارسلان:ببخشیدا اگه مثلا تو کلاسا گفتن عدد دو رو نشون بذین چیییی
دیانا:بگ زنم احازه نمیده ازش اجازه بگیرم بعد
ادامه دارد🥴