☘️وقتی به خودم اومدم بی اراده غرقِ آبیِ چشمای شبیه دریاش
☘️وقتی به خودم اومدم بیاراده غرقِ آبیِ چشمای شبیه دریاش شده بودم.. اسمش دلدادگی بود یا جنون نمیدونم
ب جایی رسیدیم ک بدونِ هم نفس کشیدن واسمون ممکن نبود.. شده بودیم پناه و دلخوشیِ همدیگه ولی غافل از اینکه دنیا مارو باهم نمیخواست..
همیشه بهم میگفت: تو دستمو ول نکن من بخاطرت با کل دنیا میجنگم
راستم میگفت خدایی، اینو از دستمال خونی که توو جیبش دیدم فهمیدم اخه عادت داشت همیشه دستمو قفل دستاش میکرد و میذاشت جیب کُتش، بماند که چقد اشک ریختم از دیدن زخم بازوش که با هزار آیه و قسم جون ِ خودم، نشونم داده بود، پدرش تهدید کرده بود که دست از این عشق برداره اونم با لجبازی تموم یه m بزرگ روی بازوش نقاشی کرده بود..
ولی نشد...
نشد که منو اون ما بشیم، تقدیرِ بیرحم هرکدوممون رو گوشهای پرت کرد، شهر کوچیکمون یهو انقد بزرگ شد که دیگه حتی اتفاقی جایی ندیدمش
سعی کردم بیخیال این عشق شم و به بیهودهترین شکلِ ممکن گذرانِ عمر کنم ولی مدتی بود نگاههای پر از غم مامان و خاله و بقیه دلمو میلرزوند، انقد پاپیچ مامان شدم تا بلاخره ب گریه افتاد و گفت... اون گفت و من نابود شدم، نفس کم اوردم و مُردم...
ب خودم اومدم قبرستون بودم، مات و مبهوتِ سنگ قبری بودم که اسم علی روش حک شده بود..باورم نمیشد توو این قبری ک کنارش نشستم علی خابیده باشه .. اخه مرگ به اون قامت و اون چشما نمیومد .. انقد فریاد زدم و گریه کردم که دیگه چشام جایی رو نمیدید
از خودم بدم اومد.. تموم روزهایی ک من داشتم زندگی میکردم علی روزا رو میشمرد برای بالای چوبه دار رفتن..
باورم نمیشد همه چی تموم شده بود.. من مونده بودم و سنگ قبر سردی که علی در اون ارام گرفته بود..
حالا از اون روز سالها میگذره..اون زیر خروارها خاک
منم یه مرده متحرک...☘️
❤️پ.ن:قلم نویسنده خوش ذوقمون، مریم بانو...لطفا اگه بنظرتون ایرادی داره بگید...انجمن نویسندگان پرواز ❤️
https://wisgoon.com/ordi_behesht_jan
#انجمن_نویسندگان_پرواز
#برگرفتهازیکواقعیت
ب جایی رسیدیم ک بدونِ هم نفس کشیدن واسمون ممکن نبود.. شده بودیم پناه و دلخوشیِ همدیگه ولی غافل از اینکه دنیا مارو باهم نمیخواست..
همیشه بهم میگفت: تو دستمو ول نکن من بخاطرت با کل دنیا میجنگم
راستم میگفت خدایی، اینو از دستمال خونی که توو جیبش دیدم فهمیدم اخه عادت داشت همیشه دستمو قفل دستاش میکرد و میذاشت جیب کُتش، بماند که چقد اشک ریختم از دیدن زخم بازوش که با هزار آیه و قسم جون ِ خودم، نشونم داده بود، پدرش تهدید کرده بود که دست از این عشق برداره اونم با لجبازی تموم یه m بزرگ روی بازوش نقاشی کرده بود..
ولی نشد...
نشد که منو اون ما بشیم، تقدیرِ بیرحم هرکدوممون رو گوشهای پرت کرد، شهر کوچیکمون یهو انقد بزرگ شد که دیگه حتی اتفاقی جایی ندیدمش
سعی کردم بیخیال این عشق شم و به بیهودهترین شکلِ ممکن گذرانِ عمر کنم ولی مدتی بود نگاههای پر از غم مامان و خاله و بقیه دلمو میلرزوند، انقد پاپیچ مامان شدم تا بلاخره ب گریه افتاد و گفت... اون گفت و من نابود شدم، نفس کم اوردم و مُردم...
ب خودم اومدم قبرستون بودم، مات و مبهوتِ سنگ قبری بودم که اسم علی روش حک شده بود..باورم نمیشد توو این قبری ک کنارش نشستم علی خابیده باشه .. اخه مرگ به اون قامت و اون چشما نمیومد .. انقد فریاد زدم و گریه کردم که دیگه چشام جایی رو نمیدید
از خودم بدم اومد.. تموم روزهایی ک من داشتم زندگی میکردم علی روزا رو میشمرد برای بالای چوبه دار رفتن..
باورم نمیشد همه چی تموم شده بود.. من مونده بودم و سنگ قبر سردی که علی در اون ارام گرفته بود..
حالا از اون روز سالها میگذره..اون زیر خروارها خاک
منم یه مرده متحرک...☘️
❤️پ.ن:قلم نویسنده خوش ذوقمون، مریم بانو...لطفا اگه بنظرتون ایرادی داره بگید...انجمن نویسندگان پرواز ❤️
https://wisgoon.com/ordi_behesht_jan
#انجمن_نویسندگان_پرواز
#برگرفتهازیکواقعیت
۱۶.۳k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.