تو خواهی رفت دیگر حرف چندانی نمی ماند

تو خواهی رفت، دیگر حرفِ چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟

بمان و فرصتِ قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند...

برایم قابلِ درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهلِ دریا شوقِ بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند!

اگر دستم به ناحق رفته در زلفِ تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند...

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لالِ من، امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند...
دیدگاه ها (۲)

برایش شعر خواندم اشک هایش را درآوردمپس از یک عمر خاموشی صدای...

گاهـــــی قشنگ است احمــــق باشـــی !روی کاغذ مینــویـســمد...

گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیالپس دلم منتظر کیست عزیز ...

زیبا سلام،یک شب دیگر بدون تو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط