برایش شعر خواندم اشک هایش را درآوردم

برایش شعر خواندم اشک هایش را درآوردم
پس از یک عمر خاموشی صدایش را درآوردم

کلیم قصه هایم دست خالی مانده بود اما
زدم بر نیل و آخر سر عصایش را درآوردم

دلم پر بود از دستش ولی با زور خندیدم
و با دست خودم رخت عزایش را درآوردم

سپس با بوسه ای زیر زبانش را کشیدم تا _
_ته و تووی تمام ماجرایش را درآوردم

میان ماندن و رفتن مردد بود پاهایش
نشستم، کفشهای تا به تایش را درآوردم

و او از خانه رفت و من برای رفع دلتنگی
نشستم رو به آیینه ادایش را درآوردم
حسین طاهری
دیدگاه ها (۲)

گاهـــــی قشنگ است احمــــق باشـــی !روی کاغذ مینــویـســمد...

باید که تو باشی و تو باشی و تو باشیتا در دل تاریک شبم نور بپ...

تو خواهی رفت، دیگر حرفِ چندانی نمی ماندچه باید گفت با آن کس ...

گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیالپس دلم منتظر کیست عزیز ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط