خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت3

دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و من و ببلعه.
ارباب با وجود گند کاری پسرش باز هم مفتخرانه سر تکون داد و گفت
_جوونا جاهلن نمی دونن چی براشون خوبه چی بد.
بابام هم با سادگی سر تکون داد و گفت
_بله همین طوره ارباب... دخترم چایی ها رو بیار.
با دست هایی لرزون چایی ها رو جلوشون گذاشتم. ارباب حینی که با تحسین نگاهم می کرد گفت
_چای خان زاده رو ببر توی باغ.
شوک زده به بابام نگاه کردم. اونم متعجب به ارباب چشم دوخته بود که ارباب گفت
_نگران نباش پسرم چشم بد به دختر دهخدا نداره واسه این می‌گم که یه نظر هم و ببینن مهرشون بیشتر به دل هم بیوفته.
ملتمسانه به بابام نگاه کردم اما اون با دو دلی حرف ارباب و تایید کرد و گفت
_چای خان زاده رو ببر تو باغ عزیزم.
کی می تونست جلوی بابا و ارباب زبون درازی کنه؟
ناچار سر تکون دادم و بلند شدم.
به محض بیرون رفتن از اتاق یه گله آدم ریختن سرم و هر کدوم یه سؤالی پرسیدن.
رو به خاتون گفتم
_بابا گفته برای خان زاده چای ببرم توی باغ.
چشمای همه گرد شد ولی خاتون با خوشحالی گفت
_چه بابات روشن فکر شده. بیا دختر دیگه چی می‌خوای؟تا حالا دیدی قبل ازدواج دختر پسر هم و ببینن؟حالا تو این فرصت و داری دل خان زاده رو ببری تا برای گرفتنت مشتاق بشه.
دو تا سیلی کوتاه به صورتم زد و گفت
_بذار لپات گل بندازه شکم‌تم بده تو و صاف راه برو آفرین بدو تا چای سرد نشده اصلا می‌خوای یکی دیگه بریزم روشم برگ گل بندازم بگه چه دختره سلیقه منده؟
مخالفت کردم و زیر نگاه همشون بیرون زدم.
خان زاده زیر درختی با گوشیش مشغول بود و هی بالا می‌گرفتتش!
دمپایی هام و پوشیدم و به سمتش رفتم.
با صدای پام برگشت.
سرم و پایین انداختم اما نگاه سنگینش و حس می کردم
با عصبانیت غرید
_این قبرستون یه خط آنتنم نمیده؟
با صدای ضعیفی گفتم
_خونه ی ما تلفن ه...
حرفم و قطع کرد
_لازم نکرده...چی می‌خوای؟
زیر نگاهش کم آوردم... خدایا عجب گرفتاری شدیم.
نتونستم حرف بزنم به جاش سینی رو جلوش گرفتم و اون با همون خشمش جواب داد
_کی گفت برام چای بیاری؟ بابام؟گوش کن دختر جون لازم نیست انقدر مطیع بقیه باشی.عاقل باشی می فهمی من تو رو نپسندیدم که هیچ رغبتم نمی‌کنم با تویی که سبیلات از من کلفت تره برم زیر یه سقف چه برسه اینکه بخوام تو رو به عنوان مادر بچم قبول کنم...هه...اینا رو گفتم زیاد رویا بافی نکنی. کسی بخواد برای اون قبیله وارث بیاره یه دختر خوشگل و شهریه نه یه عقب مونده ی روستایی


🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۳)

#خان_زاده #پارت4اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گف...

#خان_زاده #پارت5_وای آیلین چه جیگری شده نه خاتون؟خاتون به صو...

#خان_زاده #پارت2صورتم قرمز شد و یک قدم به عقب رفتم.سمانه با ...

#خان_زاده #پارت1از هر طرف صدای پچ پچ میومد.از خجالت سرم و پا...

زور و عشق پارت ۲

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط