من که می دانم این بغض های دم غروب و این دلتنگی هااین بی

من که می دانم این بغض های دم غروب و این دلتنگی ها، این بی قراری های نصفه و نیمه، این شوق شنیدن صدایت، همین سوال و جواب های شوخی و جدی یا کنایه های با منظور و بی منظور، این خراش ها، خراش های ناگزیر گدشته و حال و هراس های آینده ای مبهم بی سایه ی هم.
تمام این ها یعنی دوست داشتن. دلت را خوب می شناسم. همه حرف هایت هم قبول. آنقدر روشن هستی که به چشم های زلالت اعتماد کنم. فقط از نگاه های مردد می ترسم. از بودن های امروز و نبودن های فردا. از غروب دستان تو در مرز کم رنگ شدن خورشید لبخندت. می ترسم از گم شدن صدایت در ازدحام آدم هایی که کنارم می ایستند. از سکوت های ممتد پشت بوق آزاد تلفن. از تحمل دیگران و دلتنگی های پنهان. چیز زیادی از تو نمی خواهم. نه تیشه بردار و کوه بکن، نه سر به راه های نا معلوم بگذار. کمی، فقط کمی مراعاتم کن. مرا نترسان. همین...

# رادیو هفت
دیدگاه ها (۱)

افتاده بودم. افتاده بودم. حالا مهم نیست از پله های جلوی در ی...

خدایا، تا این پاییز کنارم بودی و من می خواهم هزار بار بیشتر ...

عینک دودی می زنی تا خورشید از گرمای نگاهت گُر نگیرد؟! مگر چه...

روحت شاد یه دونه آبجی مهربونم 😔کنار عکس تو پر از حال و هوای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط