افتاده بودم. افتاده بودم. حالا مهم نیست از پله های جلوی د
افتاده بودم. افتاده بودم. حالا مهم نیست از پله های جلوی در یه خونه یا پشت بوم یه آپارتمان مرتفع یا حتی از پنجره یه آسمون خراش. مهم این بود که حالم خوب بود. خوب. خوب! چون تو دستامو گرفتی و بهم گفتی بلند شو. گرد و غبار از پیرهنم تکوندی و تا آخر مسیر همرام بودی. چقدر آشنا بودی. همیشه می دیدمت. همون موقع که مثل یه حس ملایم در کنارم بودی و هر بار نگاه های عصبی و سر در گمم رو با یه لبخند مهربون پاسخ می دادی. از تو ممنونم. تو به یه روز دلگیر، رنگ و بوی خوبی هدیه دادی. تو به من یاد دادی با چه چیزای کوچیکی میشه شاد شد. با دیدن یه کفشدوزک یا حتی پرتو طلایی رنگ خورشید از لا به لای ابرا یا یه شعله کوچیک، یه شمع.
می بینی؟ به خاطر همین چیزای ساده از تو ممنونم. حس خوبی دارم حالا که قراره با تو صحبت کنم و می دونم اونی که همیشه مواظب قدم هام بوده تویی. من افتادم. پس چرا دلم به شوق احساس بودنت به شماره افتاده؟ من بازم می افتم. تو بازم هستی. تو همیشه هستی. تو... تو هست مطلقی...
# رادیو هفت
می بینی؟ به خاطر همین چیزای ساده از تو ممنونم. حس خوبی دارم حالا که قراره با تو صحبت کنم و می دونم اونی که همیشه مواظب قدم هام بوده تویی. من افتادم. پس چرا دلم به شوق احساس بودنت به شماره افتاده؟ من بازم می افتم. تو بازم هستی. تو همیشه هستی. تو... تو هست مطلقی...
# رادیو هفت
۸.۴k
۲۳ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.