پارت ۲۸
#پارت_۲۸
آنالے:
نمیدونم این کاری که کردم درسته یانه....ولی به خاطر خانوادم هم که شده...باید انجام بدم...حتی اگه سخته..
تو افکار خودم غرق بودم که ماشین ایستاد..
دفعه قبلی چون مشغول فرار کردن بودم اصلا یه نگاه به دور و اطرافم نکردم...اما الان که میبینم فک کنم بالاشهر تهرانیم...چون خونش واااقعاااا بزرگ بود...فک کنم قصری بود..
با تعجب پیاده شدم..ساکم دستش بود..اومدم ازش بگیرم که نزاشت و اشاره کرد برم داخل...همینطور داشتم میرفتم که صدای پارس سگ فهمیدم....
با ترس به طرفی که صدا میومد نگاه کردم..سگی داشت به این طرف میدوید...با ترس پشت سر اون گودزیلا قایم شدم
اول با تعجب نگاهم کرد بعد لبش به خنده باز شد..
بی تربیت....داشت منو مسخره میکرد....خب چیکار کنم از سگ میترسم..
صبر کن ببینم دفعه قبلی بیشتر بودن چرا الان یکیه.؟؟!
بهتر همین یکیم زیادهه...
خم شده بود و داشت نوازشش میکرد
-ازش میترسی؟؟
-اره
با خودم گفتم الان میگه این سگو میبرم تا تو راحت باشی...اما در کمال تعجب گفت:
-باید عادت کنی....چون کاریش نمیشه کرد..
هووف....پس زندگی داخل این خونه باید سخت باشه
رفتیم داخل..وااای...عجب خونه ای....حتما خیلی خرجش شده..ولی دکوراسیونش یکم بیروح بود...و البته خیلی هم باید خرج تمیز کردنش بشه..
همونطور وسط خونه مونده بودم که ببینم کجا باید بمونم..
شاید هم همینجا..
-پس چرا موندی؟
-خب...خب من کجا باید بمونم...؟یعنی..
-اتاقت طبقه دوم...
-مگه چند طبقس..؟؟
-اگه زیر زمین و استخر و حساب کنیم..میشه چهار طبقه.
دهنم باز موند...من کل این قصر رو بایستی تمیز کنم...خدایا خودت کمکم کن..
-دنبالم بیا..
رفتم دنبالش..همون اتاقی بود که وقتی بهوش اومدم داخلش بودم...
خوب بود...جادار بود..
-وسایلتو بچین...فردا صبح ساعت هفت باید بیدار باشی..البته زود تر...صبحونه رو اماده کن و منو بیدار کن...البته داخل اتاق من نمیای تا خودم بگم..فهمیدی؟؟
-بله
-فردا بعد صبحانه قوانین رو بهت میگم..
-باشه..شبتون بخیر
و اون فقط به یه سر تکون دادن اکتفا کرد...
انقدر خسته بودم که حوصله چیدن وسایلم رو نداشتم..
خودم انداختم رو تخت و قبل از هر چیزی خوابم برد #حقیقت_رویایی⚡
لایک و نظر فراموش نشه..😊
آنالے:
نمیدونم این کاری که کردم درسته یانه....ولی به خاطر خانوادم هم که شده...باید انجام بدم...حتی اگه سخته..
تو افکار خودم غرق بودم که ماشین ایستاد..
دفعه قبلی چون مشغول فرار کردن بودم اصلا یه نگاه به دور و اطرافم نکردم...اما الان که میبینم فک کنم بالاشهر تهرانیم...چون خونش واااقعاااا بزرگ بود...فک کنم قصری بود..
با تعجب پیاده شدم..ساکم دستش بود..اومدم ازش بگیرم که نزاشت و اشاره کرد برم داخل...همینطور داشتم میرفتم که صدای پارس سگ فهمیدم....
با ترس به طرفی که صدا میومد نگاه کردم..سگی داشت به این طرف میدوید...با ترس پشت سر اون گودزیلا قایم شدم
اول با تعجب نگاهم کرد بعد لبش به خنده باز شد..
بی تربیت....داشت منو مسخره میکرد....خب چیکار کنم از سگ میترسم..
صبر کن ببینم دفعه قبلی بیشتر بودن چرا الان یکیه.؟؟!
بهتر همین یکیم زیادهه...
خم شده بود و داشت نوازشش میکرد
-ازش میترسی؟؟
-اره
با خودم گفتم الان میگه این سگو میبرم تا تو راحت باشی...اما در کمال تعجب گفت:
-باید عادت کنی....چون کاریش نمیشه کرد..
هووف....پس زندگی داخل این خونه باید سخت باشه
رفتیم داخل..وااای...عجب خونه ای....حتما خیلی خرجش شده..ولی دکوراسیونش یکم بیروح بود...و البته خیلی هم باید خرج تمیز کردنش بشه..
همونطور وسط خونه مونده بودم که ببینم کجا باید بمونم..
شاید هم همینجا..
-پس چرا موندی؟
-خب...خب من کجا باید بمونم...؟یعنی..
-اتاقت طبقه دوم...
-مگه چند طبقس..؟؟
-اگه زیر زمین و استخر و حساب کنیم..میشه چهار طبقه.
دهنم باز موند...من کل این قصر رو بایستی تمیز کنم...خدایا خودت کمکم کن..
-دنبالم بیا..
رفتم دنبالش..همون اتاقی بود که وقتی بهوش اومدم داخلش بودم...
خوب بود...جادار بود..
-وسایلتو بچین...فردا صبح ساعت هفت باید بیدار باشی..البته زود تر...صبحونه رو اماده کن و منو بیدار کن...البته داخل اتاق من نمیای تا خودم بگم..فهمیدی؟؟
-بله
-فردا بعد صبحانه قوانین رو بهت میگم..
-باشه..شبتون بخیر
و اون فقط به یه سر تکون دادن اکتفا کرد...
انقدر خسته بودم که حوصله چیدن وسایلم رو نداشتم..
خودم انداختم رو تخت و قبل از هر چیزی خوابم برد #حقیقت_رویایی⚡
لایک و نظر فراموش نشه..😊
۲.۵k
۲۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.