داستان من و تو p12
ساعت 12شب...
جیمین هنوز نیومده بود... بورام به یونگی که غرق تابلوی پنهان شده ی پدرش شده بود نگاه میکرد... رفت کنارش... من اونو یه جایی قایم کرده بودم ک7 عقل جن هم بهش نپرسید.. تو چجوری پیداش کردی؟!
یونگی:یه نگاه جزئی انداختم به اتاقت که این توجه همو جلب کرد....
_مطمئنی نگاه جزئی بود؟
یونگی:باکمی دقت... این چه مسیه که عکسشو قایم کردی...
بورام دودل بود که بهش بگه یانه حتی جمهور که الان پایین بود هم نمیدونست..
یونگی:اگه نمیخوای بگی ولش کن یه روز که میفهمم!
_چی؟!
یونگی:هیچی...
_میتونم بگم ولی انگار نمیخای...
یونگی:برام مهمه تو اذیت نشی! همین...
_اون بابامه...
یونگی:میدونستم...
_آهههه از کجا میدونستی.. اصن اگه میدونستی چرا گفتی بشینم واست درد و دل کنم؟! :/
یونگی:چشماش... چشماش مث تو بهشتیه.. توش ستاره اس..
بورام کمی سرخ میشه...
یونگی به یوری داخل بالکن نگاه میکنه... یوری محو آسمون بود... بگو یوری حواسش نیس..
_اون بابامه... کسی که جیهوپ تا8 سالگیش باهاش زندگی کرد من تا 5 سالگی... ببین... من که دنیا اومدم.. همه چی خوب تا 5 سالگی من.. از اون موقع همه چی به هم ریخت... من یه بچه ی دورگه ام ژاپنی و کره ای... بابام ژاپنی بود مامانم کره ای.. یه روز مامانم تصمیم گرفت طلاق بگیره.. همه چی تند پیش رفت طوری که من نفهمیدم چطوری مامان و بابام طلاق گرفتن مامانم جیهوپ گرفت و برد یه گورستونی تمام مال اموال بابامم گرفت و برد.. بابام مراقبم بود.. تا اینکه...اینکه....یه روز....بابام منو بر....د بیرون شهر توی جن.گل.. برای برگشتن شب بود و تا...تا..تاریک بود....من خیلی خوش گذرونده بودم.. ولی..ولی...خوابم میومد... فقط میخواستم یکم....بخوابم ولی وقتی چشمامو باز کردم دیدم .... دیدم همه جا پر ماشینه آمبولانس.. پلیس آتش نشانی... چن روز بعد منو بردن پیش بابام... نه جنازه ی بابام... بعدشم که اومدم اینجا...
جیمین هنوز نیومده بود... بورام به یونگی که غرق تابلوی پنهان شده ی پدرش شده بود نگاه میکرد... رفت کنارش... من اونو یه جایی قایم کرده بودم ک7 عقل جن هم بهش نپرسید.. تو چجوری پیداش کردی؟!
یونگی:یه نگاه جزئی انداختم به اتاقت که این توجه همو جلب کرد....
_مطمئنی نگاه جزئی بود؟
یونگی:باکمی دقت... این چه مسیه که عکسشو قایم کردی...
بورام دودل بود که بهش بگه یانه حتی جمهور که الان پایین بود هم نمیدونست..
یونگی:اگه نمیخوای بگی ولش کن یه روز که میفهمم!
_چی؟!
یونگی:هیچی...
_میتونم بگم ولی انگار نمیخای...
یونگی:برام مهمه تو اذیت نشی! همین...
_اون بابامه...
یونگی:میدونستم...
_آهههه از کجا میدونستی.. اصن اگه میدونستی چرا گفتی بشینم واست درد و دل کنم؟! :/
یونگی:چشماش... چشماش مث تو بهشتیه.. توش ستاره اس..
بورام کمی سرخ میشه...
یونگی به یوری داخل بالکن نگاه میکنه... یوری محو آسمون بود... بگو یوری حواسش نیس..
_اون بابامه... کسی که جیهوپ تا8 سالگیش باهاش زندگی کرد من تا 5 سالگی... ببین... من که دنیا اومدم.. همه چی خوب تا 5 سالگی من.. از اون موقع همه چی به هم ریخت... من یه بچه ی دورگه ام ژاپنی و کره ای... بابام ژاپنی بود مامانم کره ای.. یه روز مامانم تصمیم گرفت طلاق بگیره.. همه چی تند پیش رفت طوری که من نفهمیدم چطوری مامان و بابام طلاق گرفتن مامانم جیهوپ گرفت و برد یه گورستونی تمام مال اموال بابامم گرفت و برد.. بابام مراقبم بود.. تا اینکه...اینکه....یه روز....بابام منو بر....د بیرون شهر توی جن.گل.. برای برگشتن شب بود و تا...تا..تاریک بود....من خیلی خوش گذرونده بودم.. ولی..ولی...خوابم میومد... فقط میخواستم یکم....بخوابم ولی وقتی چشمامو باز کردم دیدم .... دیدم همه جا پر ماشینه آمبولانس.. پلیس آتش نشانی... چن روز بعد منو بردن پیش بابام... نه جنازه ی بابام... بعدشم که اومدم اینجا...
۴.۰k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.