داستان من و تو p14

بورام خاب آلود ساعت زنگ دار کنار تختو خاموش میکنه.. و به سقف نگاه میکنه.. هنوز گرمای بغل دیشب توی وجودش مونده... خدایا چی میشد تا آخر عمرش توی همون حال میموند... بورام میدونست نشدنیه.. چیزای قشنگ دنیا مدت زمان خیلی کمی دارن... عمر  چیز قشنگیه... ولی مدت زمان کمی داره... بغل آدمای خاص چیز قشنگیه... ولی مدتش کمه... خیلی کم...
_وای! ماموریت امشب...
باید میرفت اداره خودشو آماده میکرد...
سریع لباس پوشید( اسلاید 2)... اون دیشب ساعتشو زودتر از ساعت بیداری تنظیم کرده بود.. بنابراین همه خواب بودن... و بورام باید آروم تر از همیشه کاراشو انجام میداد.. آروم و بی صدا...
طبقه ی پایین... با صحنه ی دراز کشیده جیمین روی کاناپه که  مینجی رو بغل کرده بود مواجه شد...
_جیمین! جیمین!( آروم و بی صدا)
جیمین:هوممممم( خواب آلود)
_ببخشید... امشب ماموریت داریم.. باید بریم آماده بشیم...
(راستی یادم رفت بگم... مینجی خواهر جیمینه.... اونم جاسوسه همکار بورام ینی مینجی هم میدونه بورام جاسوسه.. و میدونه که جیمین هم جاسوسه چون خودش جاسوسه 😂جاسوس در جاسوس شد😂😂)
مینجی :راست میگه پاشو! ( آروم )
جیمین:تو اول خودت پاشو بعد منو بلند کن( آروم)
_ببندید( آروم )پاشید بینم تو راه یه چیزی میگیریم میخوریم( آروم )
هردوتاشون پاشدن... صب بخیر داداش کلم بروکلی( آروم)
جیمین:دم صبحی هم ول نمیکنه مارو... پاشو نودل مونده( آروم)
__________________________________________
50 تا فالوور
مرسی از حمایتاتون🥲🥲❤
دیدگاه ها (۲۲)

داستان من و تو p14

داستان من و تو p15

داستان من و تو p13

داستان من و تو p12

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁵پوکر فیس نگام کرد: ععع واقعا....... انیشت...

اوایی از گذشته بخش اول:  خاطرات زندگی با یک دکتر روانی. 001 ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط