داستان من و تو p13

یونگی فهمید بورام بغض داره... هنوز جیمین نیومده بود... یونگی خیلی  آروم بورام رو بغل کرد.. بورام پنج دقیقه تو حال خودش بود.... و یه دفعه چشماشو باز کرد و دید... توی بغل یونگیه.. سریع خودشو کشید بیرون..
_خدایا! چیکار میکنی؟!
یونگی:هیچی!
_بغل کردن هیچی نداره؟
یونگی:آممم ینی تاحالا کسی بغلت نکرده ؟!
بورام چشاش گرد شد... اِ... چرا چرا... *نفسی عمیق* ببین برای من این سخته که کسی که منو دوست نداره باهام همچین ارتباطی برقرار کنه
یونگی:*پوزخند*
بورام در جوابش پوزخند میزنه... ولی ممنون :)
یونگی :من صد سالی یه بار اینجوری میشم.. دوباره فردا عوض میشم میره تا صد سال دیگه...
بورام:*لبخند*
یونگی:آخرش چی شد بابا بزرگت، بزرگت کرد؟
_نه... فرما  .... چیز.. ینی آره.. آره آره... امممم.. بابا بزرگم، بزرگم کرد.. آره!
بورام نمیتونست واقعیتو بگه به جز جیهوپ، جیمین و جونگ کوک کس دیگه  ای نمیدونست اون یه جاسوسه!
_فک کنم جیمین نمیخاد بیاد!.
یونگی :آره به نظرم.. تازه الانم بیاد من میخام برم خونه خابم میاد..
_هومممم
یونگی:اتاقت قشنگه!
_ممنون!
دیدگاه ها (۷)

داستان من و تو p14

داستان من و تو p14

داستان من و تو p12

https://wisgoon.com/army-yongilaverفالو شهکاربر خوبیه:)

پارت ۳چند دقیقه بعدویو جیمینوقتی به خودم اومدم فهمیدم چیکار ...

پارت۹ویو یونگی: دیشب ساعت دو و نیم رسیدیم خونه، الان ساعت پن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط