داستانک

📚 داستانکـــ

« عباس بچه ها»😔 😔


به دست هایش که رسید مداد رنگی را محکم تر فشار داد و زیر لب گفت : " دیگه هیشکی هیشکی نمی تونه دستاتو ببُره "
دیدگاه ها (۲)

عزیز دلم

به به عجب نذری هست...

ایام محرم بود و به تاسوعا و عاشورا چند روز بیشتر نمانده بودر...

بهش گفتن،مادرم هیئت مردونست!گفت به جای پسر شهیدم اومدم...

black flower(p,276)

( گناهکار )۱۰۵ part پشت به جیمین دراز کشیده بود پتو را روی ...

دوست پسر مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط