رمان عشق و نفرت
رمان عشق و نفرت
پارت ۱۰
تهیونگ :ولی چی
جیا:خب من لباسم
تهیونگ:چی (با اخم)😡
جیا:من لباسم کوتاه خب چیکار کنم
تهیونگ:خب نپوشش😂
جیا:خب ندارم🥺
آت:من تو امروز میریم خرید کنیم
جیا:فکر خوبی
جونگ کوک :شما هیچجا نمیرین😡
آت:اونوقت چرا😑
تهیونگ:راست میگه شما هیچ جا نمیرید
جیا: خب چرا بگین
جونگکوک :چونکه اون بیرون خطرناکه
خلاصه آت و جیا بزور تهیونگ و جونگ کوک رو راضی کردند و بالاخره تونستن برن بازار
ویو ات:داشتیم میرفتیم بازار رفتیم سوار ماشین شدیم
جونگ کوک :حواستونو بدین
آت: باشه
تهیونگ:زود بیاین
جیا:اوف بابا باشه
رسیدیم بازار بعد یک فروشگاهی بود لباسایی خیلی قشنگی داشت بعد من رفتم تو که ببینمشون جیا نخواست بیاد تو بعد داشتیم راه میرفتیم که به یک کوچه رسیدیم داخل کوچه هیچکی نبود
جیا:آت من میترسم 🥺
آت:ازچی
بعد یک نفر آمد کت و شلواری بعد چندتا مرد هم باش بودن آمدن دستامونو گرفتن هرچی داد میزدیم کسی کمک نمی کرد بعد بیهوشمون کردن
سیاهی
مرده:خوبی خانم آت
آت:جیا رو کجا بردین
مرده:نترس اونو یک جای دیگه گذاشتیم
آت:ولم کن بزار برم
مرده :نمیشه😁
آت:ولم کن اشغال عوضی تو از کجا پیدات شد ولم کن بزار برم پیشه دوستم😡
مرده:مراقب به حرف زدنت باشه 🤬
آت هی زبون درازی میکرد که مرده آت رو بست به تخت بعد کمربندش و در آورد هی آت رو میزد ات از درد بیهوش شد
بعد جونگکوک امد ات بیدار شده بود
جونگ کوک :اون عوضی کجاست🤬
تهیونگ هم آمده بود جیا رو پیدا کرد برد گذاشتش توی ماشین
آت:نمی تونست حرف بزنه چونکه دهنشو بسته بودن
جونگ کوک آت رو پیدا کرد و بردش گذاشتش توی ماشین
جونگکوک :ات خوبی☹️
آت:آره فقط بدنم درد میکنه 😭
آت:جیا کجاست
جونگ کوک :تهیونگ جیا برد خونه خودشون
آت:اهااا
شب بود آت رفت بغل جونگکوک خوابید
ویو جونگکوک
آت تو بغلم عین یه گربه ی کوچولویی بود 🤣
صبح شد آت بیدار. شد بلند شد صبحونه دست کرد
جونگ کوک :آت کجایی
آت:ها بیدار شدی
جونگکوک دستاشو دور کمر ات حلقه کرد و داشت گردنشو بو می کرد
جونگ کوک :آت واقعا خوش بویی🙂↕️
آت :صبحونه امادس بیا بخوریم
صبحونه رو گذاشتیم روی میز و داشتیم صبحونه می خوردیم
جونگ کوک :خیلی خوشمزس🤤😋
آت:,واقعا😲
جونگ کوک :آره
مایل به پارت بعد 💋💖
بچه ها هیچ ایده به ذهنم نمیرسه پس لطفاً کمکم کنید🎀
راستی بچه حمایت یادتون نره🌹❤️🔥
پارت ۱۰
تهیونگ :ولی چی
جیا:خب من لباسم
تهیونگ:چی (با اخم)😡
جیا:من لباسم کوتاه خب چیکار کنم
تهیونگ:خب نپوشش😂
جیا:خب ندارم🥺
آت:من تو امروز میریم خرید کنیم
جیا:فکر خوبی
جونگ کوک :شما هیچجا نمیرین😡
آت:اونوقت چرا😑
تهیونگ:راست میگه شما هیچ جا نمیرید
جیا: خب چرا بگین
جونگکوک :چونکه اون بیرون خطرناکه
خلاصه آت و جیا بزور تهیونگ و جونگ کوک رو راضی کردند و بالاخره تونستن برن بازار
ویو ات:داشتیم میرفتیم بازار رفتیم سوار ماشین شدیم
جونگ کوک :حواستونو بدین
آت: باشه
تهیونگ:زود بیاین
جیا:اوف بابا باشه
رسیدیم بازار بعد یک فروشگاهی بود لباسایی خیلی قشنگی داشت بعد من رفتم تو که ببینمشون جیا نخواست بیاد تو بعد داشتیم راه میرفتیم که به یک کوچه رسیدیم داخل کوچه هیچکی نبود
جیا:آت من میترسم 🥺
آت:ازچی
بعد یک نفر آمد کت و شلواری بعد چندتا مرد هم باش بودن آمدن دستامونو گرفتن هرچی داد میزدیم کسی کمک نمی کرد بعد بیهوشمون کردن
سیاهی
مرده:خوبی خانم آت
آت:جیا رو کجا بردین
مرده:نترس اونو یک جای دیگه گذاشتیم
آت:ولم کن بزار برم
مرده :نمیشه😁
آت:ولم کن اشغال عوضی تو از کجا پیدات شد ولم کن بزار برم پیشه دوستم😡
مرده:مراقب به حرف زدنت باشه 🤬
آت هی زبون درازی میکرد که مرده آت رو بست به تخت بعد کمربندش و در آورد هی آت رو میزد ات از درد بیهوش شد
بعد جونگکوک امد ات بیدار شده بود
جونگ کوک :اون عوضی کجاست🤬
تهیونگ هم آمده بود جیا رو پیدا کرد برد گذاشتش توی ماشین
آت:نمی تونست حرف بزنه چونکه دهنشو بسته بودن
جونگ کوک آت رو پیدا کرد و بردش گذاشتش توی ماشین
جونگکوک :ات خوبی☹️
آت:آره فقط بدنم درد میکنه 😭
آت:جیا کجاست
جونگ کوک :تهیونگ جیا برد خونه خودشون
آت:اهااا
شب بود آت رفت بغل جونگکوک خوابید
ویو جونگکوک
آت تو بغلم عین یه گربه ی کوچولویی بود 🤣
صبح شد آت بیدار. شد بلند شد صبحونه دست کرد
جونگ کوک :آت کجایی
آت:ها بیدار شدی
جونگکوک دستاشو دور کمر ات حلقه کرد و داشت گردنشو بو می کرد
جونگ کوک :آت واقعا خوش بویی🙂↕️
آت :صبحونه امادس بیا بخوریم
صبحونه رو گذاشتیم روی میز و داشتیم صبحونه می خوردیم
جونگ کوک :خیلی خوشمزس🤤😋
آت:,واقعا😲
جونگ کوک :آره
مایل به پارت بعد 💋💖
بچه ها هیچ ایده به ذهنم نمیرسه پس لطفاً کمکم کنید🎀
راستی بچه حمایت یادتون نره🌹❤️🔥
- ۳۹۳
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط