*دردسرعشق🍷*
*دردسرعشق🍷*
پارت ۲۰
ا/ت: ولی چرا؟ خودم میدونم..ولی میخام زودی این مسئله تموم شه منم راحت شم..
پیشگو: نمیشه...الان اونا خیلی خطرناکه
ا/ت: من از هر خطری میگذرم
پیشگو: زیاد مغرور نباش
ا/ت: من مغرور نیستم...فقط میگم میتونم
پرنس ها اومدن داخل
همه پرنس ها: سلام
پادشاه: سلام..صبح بخیر😊
نامجون: *لبخند...چیشده چرا اینقد سر و صدا میکنید؟
پیشگو: ا/ت خانم میگه میخاد الان بره جنگل ابری
جین: خب مشکلش چیه؟
پیشگو: عالیجناب الان اونجا بارون شدیدی میباره که باعث میشه خیلی از هیولا های زیر زمین که نمیتونن توی آفتاب زندگی کنن بیان بیرون
جیهوپ: اونا زشتن؟
پیشگو: خیلی
جیهوپ: پس هر وقت اونا رفتن ما میرریم
ا/ت: تا اونا برن خیلی طول میکشه
پیشگو: فقط چند روز
ا/ت: بنظرت چند روز خیلی کمه؟
پیشگو: اره
ا/ت: پوفففف...من الان میرم شما هر وقت بارون تموم شد بیاین
پیشگو: تنهایی نمیتونی
ا/ت: میتونم..خیلی خوبم میتونم
پیشگو: موفق باشی
ا/ت: آییییی خداااا😫
پیشگو:*خنده ای کرد
ا/ت: باش😞من میرم تا چند روز بخوابم
و مثل شل و ول ها رفت
همونجور که عادت داشت خودشو انداخت رو تخت و میلولید
*بعد از ظهر*
خدمتکار ا/ت رو تکون میداد
خدمتکار: خانم..خانممم
ا/ت: هوممم؟..چه مرگته؟
خدمتکار: الان بعد از ظهر شده بیدارشید
ا/ت: خفه شو...میخام بخوابم...تا چند روز
خدمتکار: اما...
ا/ت: واسه من اما اما نکن همین که گفتم
کوک: نمیشه...پا شووو
ا/ت: خفه شید...
کوک اومد داخل و خدمتکار رفت و کوک پتو رو از رو ا/ت کشید
ا/ت: نکن...بدش مننن
کوک: نه...نمیدم
ا/ت: مریضی؟
کوک: آره...پاشو میخام ببرمت شهر
ا/ت: نمیخام...خوابم میاد😴
کوک: پاشوووو
ا/ت: خفه شو
صدایی از کوک نیومد ا/ت تعجب کرد و چشماشو باز کرد و دید که کوک نیست
ا/ت: کجا شد؟...رفت؟
توی این فکرا بود که
ا/ت: کجا شد؟...رفت؟
توی این فکرا بود
که یه سطل بزرگ آب ریخته شد رو ا/ت
ا/ت: * جیغغغغ( خنده های شیطانی😂)
پارت ۲۰
ا/ت: ولی چرا؟ خودم میدونم..ولی میخام زودی این مسئله تموم شه منم راحت شم..
پیشگو: نمیشه...الان اونا خیلی خطرناکه
ا/ت: من از هر خطری میگذرم
پیشگو: زیاد مغرور نباش
ا/ت: من مغرور نیستم...فقط میگم میتونم
پرنس ها اومدن داخل
همه پرنس ها: سلام
پادشاه: سلام..صبح بخیر😊
نامجون: *لبخند...چیشده چرا اینقد سر و صدا میکنید؟
پیشگو: ا/ت خانم میگه میخاد الان بره جنگل ابری
جین: خب مشکلش چیه؟
پیشگو: عالیجناب الان اونجا بارون شدیدی میباره که باعث میشه خیلی از هیولا های زیر زمین که نمیتونن توی آفتاب زندگی کنن بیان بیرون
جیهوپ: اونا زشتن؟
پیشگو: خیلی
جیهوپ: پس هر وقت اونا رفتن ما میرریم
ا/ت: تا اونا برن خیلی طول میکشه
پیشگو: فقط چند روز
ا/ت: بنظرت چند روز خیلی کمه؟
پیشگو: اره
ا/ت: پوفففف...من الان میرم شما هر وقت بارون تموم شد بیاین
پیشگو: تنهایی نمیتونی
ا/ت: میتونم..خیلی خوبم میتونم
پیشگو: موفق باشی
ا/ت: آییییی خداااا😫
پیشگو:*خنده ای کرد
ا/ت: باش😞من میرم تا چند روز بخوابم
و مثل شل و ول ها رفت
همونجور که عادت داشت خودشو انداخت رو تخت و میلولید
*بعد از ظهر*
خدمتکار ا/ت رو تکون میداد
خدمتکار: خانم..خانممم
ا/ت: هوممم؟..چه مرگته؟
خدمتکار: الان بعد از ظهر شده بیدارشید
ا/ت: خفه شو...میخام بخوابم...تا چند روز
خدمتکار: اما...
ا/ت: واسه من اما اما نکن همین که گفتم
کوک: نمیشه...پا شووو
ا/ت: خفه شید...
کوک اومد داخل و خدمتکار رفت و کوک پتو رو از رو ا/ت کشید
ا/ت: نکن...بدش مننن
کوک: نه...نمیدم
ا/ت: مریضی؟
کوک: آره...پاشو میخام ببرمت شهر
ا/ت: نمیخام...خوابم میاد😴
کوک: پاشوووو
ا/ت: خفه شو
صدایی از کوک نیومد ا/ت تعجب کرد و چشماشو باز کرد و دید که کوک نیست
ا/ت: کجا شد؟...رفت؟
توی این فکرا بود که
ا/ت: کجا شد؟...رفت؟
توی این فکرا بود
که یه سطل بزرگ آب ریخته شد رو ا/ت
ا/ت: * جیغغغغ( خنده های شیطانی😂)
۱۳.۲k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.