*دردسرعشق🍷*
*دردسرعشق🍷*
پارت ۱۹
جیهوپ: خب بعدش چیشد؟
ا/ت: بعد یه مدتی اون دختر باردار شد و اون پادشاه فرشته هم خیلی خوشحال بود
ولی وقتی اون بچه به دنیا اومد...
جیهوپ: خب؟
ا/ت: اون بچه فرشته نبود و اهریمنی بود
پادشاه وقتی فهمید خیلی عصبانی شد چون فکر میکرد دخترهخیانت کرده و بچه از اون پسر اهریمنه
جیهوپ: اونا رو کشت؟
ا/ت: نه..سال ها ازاون بچه متنفر بودن حتی دختره هم از اون بچه بدش میومد
بعد سال ها فهمیدن که پسر اهریمنی قدرتشو به بچه داده
وخود کشی کرده
بعد جندین سال دختره مرد و فقط پسر و اون بچه مونده بود
جیهوپ: اون بچه چیشد؟
ا/ت: نمیذاشتن بره تو شهر چون میترسیدن به مردم آسیب برسونه
و اونو توی قصر نگه میداشتن
اون همینجور بزرگ میشد و قدرت هاشم روز به روز بیشتر میشد و پادشاه بیشتر میترسید
آخرش وقتی اون بچه ۱۵ سالش شد اونو با کمک تعدادی از فرشته ها و اهریمن ها به زندان انداختن
جیهوپ: خب؟..بعدش چی؟ اون بچه تو زندان مرد؟
ا/ت: نه...هنوزم نفس میکشه
جیهوپ: کجاست؟..نکنه... تو؟
ا/ت: اره
جیهوپ: تو اون بچه ای؟
ا/ت: اره
جیهوپ: پس اون پادشاه پدرت و اون دختر مادرته..ولی اون پسر اهریمنی کیه؟
ا/ت: اون مرده ولی هنوز برا قبیله اش پادشاهی انتخاب نشده...
جیهوپ: آها...ولی چرا پدرت ازت بدش میاد؟ اون پسر قدرتشو بهت داده تو که انتخاب نکردی
ا/ت: نمیدونم
جیهوپ: خب..باشه...ناراحت که نشدی؟
ا/ت: نه چرا ناراحت شم؟
جیهوپ: خوبه..پس من میرم..کاری نداری؟
ا/ت: نه برو..شب خوش
جیهوپ: شب خوش
و جیهوپ رفت
ا/ت هم پاشد و رفت اقامتگاهش
خودشو انداخت رو تخت
و بعد یه ربع لولیدن خوابش برد
*فردا*
ا/ت: ولی چرا؟ خودم میدونم..ولی میخام زودی این مسئله تموم شه منم راحت شم
پارت ۱۹
جیهوپ: خب بعدش چیشد؟
ا/ت: بعد یه مدتی اون دختر باردار شد و اون پادشاه فرشته هم خیلی خوشحال بود
ولی وقتی اون بچه به دنیا اومد...
جیهوپ: خب؟
ا/ت: اون بچه فرشته نبود و اهریمنی بود
پادشاه وقتی فهمید خیلی عصبانی شد چون فکر میکرد دخترهخیانت کرده و بچه از اون پسر اهریمنه
جیهوپ: اونا رو کشت؟
ا/ت: نه..سال ها ازاون بچه متنفر بودن حتی دختره هم از اون بچه بدش میومد
بعد سال ها فهمیدن که پسر اهریمنی قدرتشو به بچه داده
وخود کشی کرده
بعد جندین سال دختره مرد و فقط پسر و اون بچه مونده بود
جیهوپ: اون بچه چیشد؟
ا/ت: نمیذاشتن بره تو شهر چون میترسیدن به مردم آسیب برسونه
و اونو توی قصر نگه میداشتن
اون همینجور بزرگ میشد و قدرت هاشم روز به روز بیشتر میشد و پادشاه بیشتر میترسید
آخرش وقتی اون بچه ۱۵ سالش شد اونو با کمک تعدادی از فرشته ها و اهریمن ها به زندان انداختن
جیهوپ: خب؟..بعدش چی؟ اون بچه تو زندان مرد؟
ا/ت: نه...هنوزم نفس میکشه
جیهوپ: کجاست؟..نکنه... تو؟
ا/ت: اره
جیهوپ: تو اون بچه ای؟
ا/ت: اره
جیهوپ: پس اون پادشاه پدرت و اون دختر مادرته..ولی اون پسر اهریمنی کیه؟
ا/ت: اون مرده ولی هنوز برا قبیله اش پادشاهی انتخاب نشده...
جیهوپ: آها...ولی چرا پدرت ازت بدش میاد؟ اون پسر قدرتشو بهت داده تو که انتخاب نکردی
ا/ت: نمیدونم
جیهوپ: خب..باشه...ناراحت که نشدی؟
ا/ت: نه چرا ناراحت شم؟
جیهوپ: خوبه..پس من میرم..کاری نداری؟
ا/ت: نه برو..شب خوش
جیهوپ: شب خوش
و جیهوپ رفت
ا/ت هم پاشد و رفت اقامتگاهش
خودشو انداخت رو تخت
و بعد یه ربع لولیدن خوابش برد
*فردا*
ا/ت: ولی چرا؟ خودم میدونم..ولی میخام زودی این مسئله تموم شه منم راحت شم
۱۷.۵k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.