قسمت 1
قسمت 1
شیخ مفید و دیگران روایت کردهاند که گروهی از خوارج در مکّه با یکدیگر جمع شدند بعد از واقعۀ نهروان و گفتند: امرائی که در میان مسلمانان هستند همه از راه حق به در رفتهاند، و قصّۀ نهروان را ذکر کردند و گریستند و بر کشتگان نهروان ترحّم کردند، و با یکدیگر هم سوگند شدند که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و معاویه و عمرو بن العاص را در یک شب به قتل آورند و طلب خون خارجیان نهروان را از امیر المؤمنین بکنند، پس عبد الرحمن بن ملجم گفت: من علی را میکشم، عمرو بن بکر گفت: من عمرو بن العاص را میکشم، برک بن عبد اللّه گفت: من معاویه را میکشم، و چنین با یکدیگر عهد بستند که در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان ایشان را به قتل آورند و از یکدیگر جدا شدند. ابن ملجم به جانب کوفه آمد، و آن دو ملعون دیگر به جانب مصر و شام رفتند، پس آنکه به قصد قتل معاویه رفته بود، در آن شب چون معاویه به رکوع رفت، ضربتی بر آن ملعون زد و ضربتش بر ران او واقع شد، چون طبیب را آوردند بر آن ضربت نظر کرد گفت: این شمشیر را به زهر آب دادهاند، یکی از دو چیز را اختیار کن، یا آنکه جای این ضربت را داغ کنم و سالم بمانی، یا آنکه دوائی به تو دهم که از مردن برهی و بعد از این نسلی از تو به هم نرسد، آن ملعون گفت: من طاقت آتش ندارم و نسلی به غیر از یزید و عبد اللّه نمیخواهم، آن دوا را خورد عافیت یافت. پس به او گفت: برای تو بشارتی دارم، معاویه گفت: بشارت تو کدام است؟ گفت: رفیق من رفته است امشب علی را به قتل آورد، مرا نگاه دار اگر علی را کشته باشد آنچه خواهی با من بکن، و اگر نکشته بود مرا رها کن که بروم علی را به قتل رسانم، سوگند یاد میکنم که باز به نزد تو آیم که هر چه خواهی با من کنی. پس آن ملعون او را حبس کرد تا خبر شهادت حضرت به او رسید، او را به مژدۀ این خبر رها کرد.
جلاء العیون: تاریخ چهارده معصوم، صفحه 321
شیخ مفید و دیگران روایت کردهاند که گروهی از خوارج در مکّه با یکدیگر جمع شدند بعد از واقعۀ نهروان و گفتند: امرائی که در میان مسلمانان هستند همه از راه حق به در رفتهاند، و قصّۀ نهروان را ذکر کردند و گریستند و بر کشتگان نهروان ترحّم کردند، و با یکدیگر هم سوگند شدند که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و معاویه و عمرو بن العاص را در یک شب به قتل آورند و طلب خون خارجیان نهروان را از امیر المؤمنین بکنند، پس عبد الرحمن بن ملجم گفت: من علی را میکشم، عمرو بن بکر گفت: من عمرو بن العاص را میکشم، برک بن عبد اللّه گفت: من معاویه را میکشم، و چنین با یکدیگر عهد بستند که در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان ایشان را به قتل آورند و از یکدیگر جدا شدند. ابن ملجم به جانب کوفه آمد، و آن دو ملعون دیگر به جانب مصر و شام رفتند، پس آنکه به قصد قتل معاویه رفته بود، در آن شب چون معاویه به رکوع رفت، ضربتی بر آن ملعون زد و ضربتش بر ران او واقع شد، چون طبیب را آوردند بر آن ضربت نظر کرد گفت: این شمشیر را به زهر آب دادهاند، یکی از دو چیز را اختیار کن، یا آنکه جای این ضربت را داغ کنم و سالم بمانی، یا آنکه دوائی به تو دهم که از مردن برهی و بعد از این نسلی از تو به هم نرسد، آن ملعون گفت: من طاقت آتش ندارم و نسلی به غیر از یزید و عبد اللّه نمیخواهم، آن دوا را خورد عافیت یافت. پس به او گفت: برای تو بشارتی دارم، معاویه گفت: بشارت تو کدام است؟ گفت: رفیق من رفته است امشب علی را به قتل آورد، مرا نگاه دار اگر علی را کشته باشد آنچه خواهی با من بکن، و اگر نکشته بود مرا رها کن که بروم علی را به قتل رسانم، سوگند یاد میکنم که باز به نزد تو آیم که هر چه خواهی با من کنی. پس آن ملعون او را حبس کرد تا خبر شهادت حضرت به او رسید، او را به مژدۀ این خبر رها کرد.
جلاء العیون: تاریخ چهارده معصوم، صفحه 321
۵۱۸
۱۴ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.