قسمت سی ام:در اتاق رو بستم و بعد از بالا رفتن از پله ها و
قسمت سیام:در اتاق رو بستم و بعد از بالا رفتن از پله ها وارد اتاقم و با سردرد شدید خوابیدم...
صبح روز بعد قبل از اینکه آتوسا بیدار شه از خونه زدم بیرون و رفتم پیش مهران...
خونهبود،انقدر آیفون رو زدم که مهدی هم با اون خواب سنگینش بیدار شد...
رو مبل نشسته بودم و مهدی هم طبق عادتش بعد از اینکه از خواب بیدار شد،رفت دوش بگیره...
مهران داشت چایی می ریخت که گفتم:بیا کارت دارم،عجله هم دارم،می خوام برم دانشگاه ببینم کی کلاس دارم... +پس دیگه استاد شدی...دهنت صاف میشه داداش... تک خنده ای کردم و گفتم:یه استاد با ابهتی بشم!دانشجوها جرئت نکنن نیگام کنن! کنارم نشست و گفت:حالا چیکارم داری؟ نگام رودور تا دور خونه شیک مهدی چرخوندم و درهمین حال لبم رو میجویدم که با ضربه ای که مهران با آرنج به پهلوم زد پریدم...نگاش کردم که گفت:چی شده؟ +ببین مهران...توخودت بهتر از هر کسی میدونی من تو زندگیم یه رازهایی دارم که از بین شماها فقط پانیذ و امیر و مهدی خبر دارن،آتوسا هم ناخودآگاه قاطی این اتفاقات شد که...که... -آرمان داری نگرانم میکنی!د بنال دیگه! +امروز همه چیو می فهمی!بیین...فقط...فقط وقتی جریانات رو شنیدی عشق خودت به آتوسا و عشق آتوسا نسبت به خودت هم در نظر بگیر و بعد تصمیم بگیر...ولی مطمئن باش که آتوسا تو اون اتفاق هیچ تقصیری نداشت و به اون هیچ ربطی نداشت! -آرمان من نمی فهمم چی میگی!دارم سکته میکنم!بی سوالیه؟چی زر زر میکنی؟آتوسا چی شده؟ کلافه از جام بلند شدم که اونم بلند شد وروبروم وایساد که گفتم:الان برو خونه من. و کلید روگذاشتم رو میز و گفتم:آتوسا خوابه،بیدارش کن،من نمیخواستم تو چیزی بفهمی،ولی حق با آتوساست،تو باید از همه جریانای زندگی اون باخبر باشی...ولی هر تصمیمی بگیری ما بهش احترام میزاریم و بهت حق میدیم،حتی اگه...اگه بهم زدن این رابطه باشه...
اگر لایکا همینطوری بخواد کم و کمتر بشه دیگه بقیه ی رمان رو نمیزارم
telegram.me/Roman_Atena
صبح روز بعد قبل از اینکه آتوسا بیدار شه از خونه زدم بیرون و رفتم پیش مهران...
خونهبود،انقدر آیفون رو زدم که مهدی هم با اون خواب سنگینش بیدار شد...
رو مبل نشسته بودم و مهدی هم طبق عادتش بعد از اینکه از خواب بیدار شد،رفت دوش بگیره...
مهران داشت چایی می ریخت که گفتم:بیا کارت دارم،عجله هم دارم،می خوام برم دانشگاه ببینم کی کلاس دارم... +پس دیگه استاد شدی...دهنت صاف میشه داداش... تک خنده ای کردم و گفتم:یه استاد با ابهتی بشم!دانشجوها جرئت نکنن نیگام کنن! کنارم نشست و گفت:حالا چیکارم داری؟ نگام رودور تا دور خونه شیک مهدی چرخوندم و درهمین حال لبم رو میجویدم که با ضربه ای که مهران با آرنج به پهلوم زد پریدم...نگاش کردم که گفت:چی شده؟ +ببین مهران...توخودت بهتر از هر کسی میدونی من تو زندگیم یه رازهایی دارم که از بین شماها فقط پانیذ و امیر و مهدی خبر دارن،آتوسا هم ناخودآگاه قاطی این اتفاقات شد که...که... -آرمان داری نگرانم میکنی!د بنال دیگه! +امروز همه چیو می فهمی!بیین...فقط...فقط وقتی جریانات رو شنیدی عشق خودت به آتوسا و عشق آتوسا نسبت به خودت هم در نظر بگیر و بعد تصمیم بگیر...ولی مطمئن باش که آتوسا تو اون اتفاق هیچ تقصیری نداشت و به اون هیچ ربطی نداشت! -آرمان من نمی فهمم چی میگی!دارم سکته میکنم!بی سوالیه؟چی زر زر میکنی؟آتوسا چی شده؟ کلافه از جام بلند شدم که اونم بلند شد وروبروم وایساد که گفتم:الان برو خونه من. و کلید روگذاشتم رو میز و گفتم:آتوسا خوابه،بیدارش کن،من نمیخواستم تو چیزی بفهمی،ولی حق با آتوساست،تو باید از همه جریانای زندگی اون باخبر باشی...ولی هر تصمیمی بگیری ما بهش احترام میزاریم و بهت حق میدیم،حتی اگه...اگه بهم زدن این رابطه باشه...
اگر لایکا همینطوری بخواد کم و کمتر بشه دیگه بقیه ی رمان رو نمیزارم
telegram.me/Roman_Atena
۳.۹k
۲۵ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.