ومان تصادف شیرین قسمت بیست و هشتم:آتوسا یکم آروم شد و داش
ومان تصادف شیرین قسمت بیست و هشتم:آتوسا یکم آروم شد و داشت قهوه ای که بخاطر سرد شدن عوضش کرده بودم رومی خورد که گفتم:ولی روی من حساب نکن... +آرمان... -نمی توتم آتوسا،نمی تونم دوباره همه خاطرات تلخم برام مرور شه،تو که از همه جریانات خبرداری...همه رو بگو...تمام وکمال...حتی...حتی عملتو...من نباشم راحت تری... و از جام بلند شدم و بعد از گفتن شب بخیر کوتاهی از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم...
خودم رو پرت کردم روی تخت و دست هام رو فرو کردم لای موهام...خسته شدم،خسته از آشفتگی همیشگیم،از...از همه چیز و همه کس...
ذهن سرکشم دوست داشت بره به گذشته،ولی قلبم اصلا اینو نمی خواست...هروقت یاد اون روزا میوفتم فقط و فقط این به ذهنم میاد که چه فکری می کردم؟چرا اون کاروکردم؟چرا اون کار هاروکردم که نتونم جواب پسبدم؟که نتونم با یه جواب دندون شکن جواب همشونو بدم؟دست چپم رو آوردم بالا،ساعت مارک اسپرتم رو با خشونت باز کردم و نگاهم به جای بخیه ها افتاد...
@roman_atena
@roman_atena
خودم رو پرت کردم روی تخت و دست هام رو فرو کردم لای موهام...خسته شدم،خسته از آشفتگی همیشگیم،از...از همه چیز و همه کس...
ذهن سرکشم دوست داشت بره به گذشته،ولی قلبم اصلا اینو نمی خواست...هروقت یاد اون روزا میوفتم فقط و فقط این به ذهنم میاد که چه فکری می کردم؟چرا اون کاروکردم؟چرا اون کار هاروکردم که نتونم جواب پسبدم؟که نتونم با یه جواب دندون شکن جواب همشونو بدم؟دست چپم رو آوردم بالا،ساعت مارک اسپرتم رو با خشونت باز کردم و نگاهم به جای بخیه ها افتاد...
@roman_atena
@roman_atena
۴.۴k
۲۲ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.