پارت۳۱
پارت۳۱
یونگی ویو
جین از اتاق خارج شد منم رفتم رو صندلی کنار تخت ات نشستم به چهره ات چشم دوختم رنگش پریده بود
بخاطر من اینجور شده بود من قراره مراقب ات باشم ولی حالا اون اینجوری رو تخته بیمارستانه....
حوصلم سر رفت گوشیمو برداشتم و کمی تو اینترنت گشت زدم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۲٠مینی از وقتی اومده بودم تو اتاق گذشته بود چرا این بیدار نمیشه!(منظورش ات هستش:| )
چندباری صدلش کردم
_ات.. آروم.. اتتت..اتت.. یاا
ولی پانشد انگار خواب بهش خوش میگذره پس کی بهوش میاد آیشششش کاش نمیگفتم میمونم پیشش چقد حوصله سر بره،
تصمیم گرفتم کمی بخوابم پس سرمو رو تخت کنار دست ات گذاشتم و چشامامو بستم و خوابیدم
پرش زمانی به ۱ساعت و ۴٠ مین بعد
ات ویو
چشما باز کردم چون دیدم تار بود چند باری پلک زدم با تعجب و سوالی داشتم اطرافمو نگاه میکردم بلخره با یاد اوری اتفاقی که افتاده پی بردم که کجام با حس سنگینی رو دستم به دستم نگاه کزدم چییی یونگی سرشو گذاشته بود رو دستم و خوابیده بود نمیدنستم چیکار کنم همینجور بهش خیره شده بودم که یونگی بیدار شد داشت چشماشو میمالید که وقتی موقعیتشو درک کرد زود سرشو بلند کرد
منم زود به دیوار خیره شدم که با صداش به طرفش برگشتم...
_بهوش اومدی.. حالت خوبه؟.. جاییت درد نمیکنه؟
+بله خوبم
میخواستم پاشم بشینم که وقتی دستمو تکیه گاه قرار دادم که درد فجیحی تو دستم پیچید که اخم در اومد ارباب به طرفم اومد و دستمو گرفت که گفت
_چیکار میکنی نباید به دستت فشار بیاری
بعد کمکم کرد تا پاشم بشینم بعد گفت
_ میرم به جین خبر بدم که به هوش اومدی
که از در اتاق خترج شد با تعجب گفتم
+جین؟
اون دیگه کیه؟؟
لایکو کامنت یادت نره🐣🌻
این چند روز که تعطیلیم سعی میکنم فعالیت خوبی داشته باشم امروزم دوتا پارت دیگع میزارم پس با لایک و کامنتاتون بهم انگیزه بدین😊
یونگی ویو
جین از اتاق خارج شد منم رفتم رو صندلی کنار تخت ات نشستم به چهره ات چشم دوختم رنگش پریده بود
بخاطر من اینجور شده بود من قراره مراقب ات باشم ولی حالا اون اینجوری رو تخته بیمارستانه....
حوصلم سر رفت گوشیمو برداشتم و کمی تو اینترنت گشت زدم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۲٠مینی از وقتی اومده بودم تو اتاق گذشته بود چرا این بیدار نمیشه!(منظورش ات هستش:| )
چندباری صدلش کردم
_ات.. آروم.. اتتت..اتت.. یاا
ولی پانشد انگار خواب بهش خوش میگذره پس کی بهوش میاد آیشششش کاش نمیگفتم میمونم پیشش چقد حوصله سر بره،
تصمیم گرفتم کمی بخوابم پس سرمو رو تخت کنار دست ات گذاشتم و چشامامو بستم و خوابیدم
پرش زمانی به ۱ساعت و ۴٠ مین بعد
ات ویو
چشما باز کردم چون دیدم تار بود چند باری پلک زدم با تعجب و سوالی داشتم اطرافمو نگاه میکردم بلخره با یاد اوری اتفاقی که افتاده پی بردم که کجام با حس سنگینی رو دستم به دستم نگاه کزدم چییی یونگی سرشو گذاشته بود رو دستم و خوابیده بود نمیدنستم چیکار کنم همینجور بهش خیره شده بودم که یونگی بیدار شد داشت چشماشو میمالید که وقتی موقعیتشو درک کرد زود سرشو بلند کرد
منم زود به دیوار خیره شدم که با صداش به طرفش برگشتم...
_بهوش اومدی.. حالت خوبه؟.. جاییت درد نمیکنه؟
+بله خوبم
میخواستم پاشم بشینم که وقتی دستمو تکیه گاه قرار دادم که درد فجیحی تو دستم پیچید که اخم در اومد ارباب به طرفم اومد و دستمو گرفت که گفت
_چیکار میکنی نباید به دستت فشار بیاری
بعد کمکم کرد تا پاشم بشینم بعد گفت
_ میرم به جین خبر بدم که به هوش اومدی
که از در اتاق خترج شد با تعجب گفتم
+جین؟
اون دیگه کیه؟؟
لایکو کامنت یادت نره🐣🌻
این چند روز که تعطیلیم سعی میکنم فعالیت خوبی داشته باشم امروزم دوتا پارت دیگع میزارم پس با لایک و کامنتاتون بهم انگیزه بدین😊
۳.۶k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.