ظهور ازدواج
) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۷۶ ♡)
جیمین دستشو پشت کمرم نگه داشت و باهام اومد به محض ورودمون به خونه و بسته شدن در بالکن اروم و با غیض گفت: نگفتم با کسی گرم نگیر؟ من باهاش گرم نگرفتم... خودش اومد که ببينه چي شده دوست پسر عزیزش رو از چنگش در آوردم نگاهش رو اورد روم ولی ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت نوشيدني ها.. جیمینم اومد کنارم. یه نوشیدنی برداشتم و تند سر کشیدم تا شاید یه کم التهابم رو کم کنه...
جیمین : - مواظب باش. فقط میخواد یه گاف ازت بگیره واقعا حالم خوش نبود از غلطی که کردم و جیمین رو ناراحت کردم. با بغض درمونده چرخیدم سمتش و تلخ :گفتم منظورم اون نبود.. نفهمیده چشماشو باريك كرد. لرزون گفتم اون چیزی که تو خونه .گفتم. واقعا منظورم اون نبود.. تند اخم کرد و نگاه ازم کند و کلافه و خشن گفت: درباره اش حرف نمیزنیم. تند گفتم چرا میزنیم لیوان نوشيدني رو روی میز گذاشتم و نفسم رو شدید فوت کردم بیرون و درمونده :گفتم نپرس چرا اما .. عصبی بودم.. فقط از دهنم پرید...واقعا... عصبي قدمي جلو اومد و پوزخند زد و گفت نپرسم چرا؟ ظهر ميگي از من بدت نمیاد... غروب ميگي ازم متنفري..شب ميگي منظورت اوني نبوده که گفتی.. قضیه چیه؟یه بازیه جدیده؟ با بغض نگاش کردم و اروم گفتم ببخشید گنگ و ناباور گفت:چی؟ محکم گفتم ببخشید... من... ازت متنفر نیستم. از ته ته قلبم میگم...تو... اشک تو چشمام جمع شد و گفتم تو منو از کثافت نجات دادي...بارها و بارها..هیچ وقت ازارم ندادي تلخيش محو شد و عمیق تو چشمام نگاه کرد. تلخ گفتم چطور میتونم ازت متنفر باشم؟ و با بغض خيلي شديدي تند دستامو دور گردنش انداختم و خودمو تو بغلش کشیدم. مام عثمان ان تماما
تو بغلش کشیدم. مطمینم چشماش از تعجب داره در میاد با لذت چشمامو بستم و به امید بخشش خودمو بهش فشردم. دستش اروم و گنگ دور کمرم خزید و منو به خودش فشرد. اخ.. لبخند زدم. نرم گفت چی شده؟ بگو بهم.. اتفاقي افتاده؟ اروم گفتم نه.
جیمین : پس چرا عصبي بودي؟ اروم خودمو از اغوشش بیرون کشیدم و غمگین گفتم:الان خوبم... چیزی نیست. نگران نگام کرد. لبخند زدم که نگاهم به پشتش خورد که سلنا داشت نگاهمون میکرد. اروم و طبیعی به جیمین گفتم سلنا داره نگاهمون میکنه..شك كرده. چشماشو باريك كرد. اون بیرون بهم گفت حس میکنه رابطه مون واقعی نیست.. لباشو محکم به هم فشرد و خيلي عادي و بیخیال گفت:پس باید کارايي کرد که مطمین شه.. نگاش کردم و گفت: چه کاري؟ یهو و خيلي غير منتظره کمرم رو گرفت و منو کشید سمت خودش و لباشو روي لبام گذاشت. شوکه با چشماي باز زل زدم بهش. چشماشو بست و با دستش چونه مو گرفت و نرم انگشت شستش رو روي فكم کشید و اروم لباي داغش رو جدا کرد. سینه ام خيلي تند بالا و پایین میشد. چشماشو باز کرد
(♡)پارت ۲۷۶ ♡)
جیمین دستشو پشت کمرم نگه داشت و باهام اومد به محض ورودمون به خونه و بسته شدن در بالکن اروم و با غیض گفت: نگفتم با کسی گرم نگیر؟ من باهاش گرم نگرفتم... خودش اومد که ببينه چي شده دوست پسر عزیزش رو از چنگش در آوردم نگاهش رو اورد روم ولی ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت نوشيدني ها.. جیمینم اومد کنارم. یه نوشیدنی برداشتم و تند سر کشیدم تا شاید یه کم التهابم رو کم کنه...
جیمین : - مواظب باش. فقط میخواد یه گاف ازت بگیره واقعا حالم خوش نبود از غلطی که کردم و جیمین رو ناراحت کردم. با بغض درمونده چرخیدم سمتش و تلخ :گفتم منظورم اون نبود.. نفهمیده چشماشو باريك كرد. لرزون گفتم اون چیزی که تو خونه .گفتم. واقعا منظورم اون نبود.. تند اخم کرد و نگاه ازم کند و کلافه و خشن گفت: درباره اش حرف نمیزنیم. تند گفتم چرا میزنیم لیوان نوشيدني رو روی میز گذاشتم و نفسم رو شدید فوت کردم بیرون و درمونده :گفتم نپرس چرا اما .. عصبی بودم.. فقط از دهنم پرید...واقعا... عصبي قدمي جلو اومد و پوزخند زد و گفت نپرسم چرا؟ ظهر ميگي از من بدت نمیاد... غروب ميگي ازم متنفري..شب ميگي منظورت اوني نبوده که گفتی.. قضیه چیه؟یه بازیه جدیده؟ با بغض نگاش کردم و اروم گفتم ببخشید گنگ و ناباور گفت:چی؟ محکم گفتم ببخشید... من... ازت متنفر نیستم. از ته ته قلبم میگم...تو... اشک تو چشمام جمع شد و گفتم تو منو از کثافت نجات دادي...بارها و بارها..هیچ وقت ازارم ندادي تلخيش محو شد و عمیق تو چشمام نگاه کرد. تلخ گفتم چطور میتونم ازت متنفر باشم؟ و با بغض خيلي شديدي تند دستامو دور گردنش انداختم و خودمو تو بغلش کشیدم. مام عثمان ان تماما
تو بغلش کشیدم. مطمینم چشماش از تعجب داره در میاد با لذت چشمامو بستم و به امید بخشش خودمو بهش فشردم. دستش اروم و گنگ دور کمرم خزید و منو به خودش فشرد. اخ.. لبخند زدم. نرم گفت چی شده؟ بگو بهم.. اتفاقي افتاده؟ اروم گفتم نه.
جیمین : پس چرا عصبي بودي؟ اروم خودمو از اغوشش بیرون کشیدم و غمگین گفتم:الان خوبم... چیزی نیست. نگران نگام کرد. لبخند زدم که نگاهم به پشتش خورد که سلنا داشت نگاهمون میکرد. اروم و طبیعی به جیمین گفتم سلنا داره نگاهمون میکنه..شك كرده. چشماشو باريك كرد. اون بیرون بهم گفت حس میکنه رابطه مون واقعی نیست.. لباشو محکم به هم فشرد و خيلي عادي و بیخیال گفت:پس باید کارايي کرد که مطمین شه.. نگاش کردم و گفت: چه کاري؟ یهو و خيلي غير منتظره کمرم رو گرفت و منو کشید سمت خودش و لباشو روي لبام گذاشت. شوکه با چشماي باز زل زدم بهش. چشماشو بست و با دستش چونه مو گرفت و نرم انگشت شستش رو روي فكم کشید و اروم لباي داغش رو جدا کرد. سینه ام خيلي تند بالا و پایین میشد. چشماشو باز کرد
- ۷.۱k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط