part 22
part 22
دنیای موازی
ویو ا/ت
تا خونه ی اعضا کوکی دستمو گرفته بود داشت بهم نگاه میکرد منم از خجالت سرخ و سفید میشدم
رسیدیم دم خونه
کوکی : منتظر واکنش اعضام ( با شیطنت )
ا/ت: ولی من استرس دادم کوکی
کوکی : نگران نباش چاگیا ( چشمک زد )
من دارم از نگرانی میمیرم این داره چشمک میزنه 😨😨😩
وارد خونه شدیم همه جا تاریک بود یک لحظه عذاب وجدان گرفتم من با اعضا چکار کردم همشونو توی نگرانی گذاشتم بغض سنگینی راه گلومو بست
تهیونگ: ا/تتت ( با تعجب و بغض )
برگشتم تهیونگ بود چرا اینقدر لاغر شده
رفتم سمتش
ا/ت: سلام رفیق قدیمی ( با بغض)
تهیونگ هنوز توی شوک بود یکدفعه اومد سمتم محکم بغلم کرد چیی دا دا داشت گریه میکرد
من چکار کردم
ا/تتت: ته ته عسلی گریه نکن ( سعی در نگه داشتن بغض)
تهیونگ : چجوری چجوری گریه نکنممم هااا ( با هق هق )
کمرشو ماساژ میدادم تا اروم شه بعد چند دقیقه وقتی از تهیونگ جدا شدم
بقیه اعضا رو دیدم که دورم جمع شده بودن داشتن با تعجب نگام میکردن
همشون داشتن گریه میکردن
برگشتم به تهیونگ نگاه کردم غم عجیبی توی چشماش بود
تک تک اعضا رو بغل کردم با هام گریه کردیم
نامجون : بچه ها بسه ا/ت خسته اس بزارید استراحت کنه
با کوکی رفتیم توی اتاق
کوکی : نظرت چی یکم...
ا/ت: کوکییییی
صدای خنده ی اعضا از پشت در میومد
درو باز کردم همشون داشتن میخندیدن بجز تهیونگ چش شده بود
کوکی : برین ببینم ما کار داریم ( با شیطنت )
اعضا رفتن کوکی هم در و قفل کرد
ا/ت : میگم کوکی چیزه چیز
کوکی : چیزه
ا/ت: چیزه دیگه ( با ترس )
کوکی : خوب چیز یعنی چی ( با خنده )
یکدفعه کوکی منو گرفت پرتم کرد روی تخت
اره دیگه بعد رفتن زیر پتو باهام دعا کردن 📿📿
این از این یک پارت دیگه مونده واقعا ازتون معذرت میخوام بابت دیر نوشت این فیک
حمایت فراموش نشه کیوتییی
دنیای موازی
ویو ا/ت
تا خونه ی اعضا کوکی دستمو گرفته بود داشت بهم نگاه میکرد منم از خجالت سرخ و سفید میشدم
رسیدیم دم خونه
کوکی : منتظر واکنش اعضام ( با شیطنت )
ا/ت: ولی من استرس دادم کوکی
کوکی : نگران نباش چاگیا ( چشمک زد )
من دارم از نگرانی میمیرم این داره چشمک میزنه 😨😨😩
وارد خونه شدیم همه جا تاریک بود یک لحظه عذاب وجدان گرفتم من با اعضا چکار کردم همشونو توی نگرانی گذاشتم بغض سنگینی راه گلومو بست
تهیونگ: ا/تتت ( با تعجب و بغض )
برگشتم تهیونگ بود چرا اینقدر لاغر شده
رفتم سمتش
ا/ت: سلام رفیق قدیمی ( با بغض)
تهیونگ هنوز توی شوک بود یکدفعه اومد سمتم محکم بغلم کرد چیی دا دا داشت گریه میکرد
من چکار کردم
ا/تتت: ته ته عسلی گریه نکن ( سعی در نگه داشتن بغض)
تهیونگ : چجوری چجوری گریه نکنممم هااا ( با هق هق )
کمرشو ماساژ میدادم تا اروم شه بعد چند دقیقه وقتی از تهیونگ جدا شدم
بقیه اعضا رو دیدم که دورم جمع شده بودن داشتن با تعجب نگام میکردن
همشون داشتن گریه میکردن
برگشتم به تهیونگ نگاه کردم غم عجیبی توی چشماش بود
تک تک اعضا رو بغل کردم با هام گریه کردیم
نامجون : بچه ها بسه ا/ت خسته اس بزارید استراحت کنه
با کوکی رفتیم توی اتاق
کوکی : نظرت چی یکم...
ا/ت: کوکییییی
صدای خنده ی اعضا از پشت در میومد
درو باز کردم همشون داشتن میخندیدن بجز تهیونگ چش شده بود
کوکی : برین ببینم ما کار داریم ( با شیطنت )
اعضا رفتن کوکی هم در و قفل کرد
ا/ت : میگم کوکی چیزه چیز
کوکی : چیزه
ا/ت: چیزه دیگه ( با ترس )
کوکی : خوب چیز یعنی چی ( با خنده )
یکدفعه کوکی منو گرفت پرتم کرد روی تخت
اره دیگه بعد رفتن زیر پتو باهام دعا کردن 📿📿
این از این یک پارت دیگه مونده واقعا ازتون معذرت میخوام بابت دیر نوشت این فیک
حمایت فراموش نشه کیوتییی
۴.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.