پارت16
حدود یه ساعت بود که توی پارک بودیم و سوبین یه بند راجب تهیون حرف میزد.چشمام رو چرخوندم و گفتم:سوبین!سر جدت یکم نفس بگیر بابا...ایشش چه خبرته؟!اصلا تو کی پرحرف شدی؟
سوبین لب و لوچه ش آویزون شد:باشه بابا تو هم!یه بار خواستم حرف بزنم تو نزاشتی.
_راجبش به مامان و بابات گفتی یا فقط من خبر دارم؟
سوبین چشماش رو باز و بسته:خوب راستش...میخواستم بگم ولی هیچکس بهم گوش نداد،انگار نامرئیم!فقط تو بهم گوش میدی!
با این حرفش قلبم یه لحظه درد گرفت!لحنش یه حس عجیبی به آدم میداد...یه حسی مثل غم و تنهایی!شاید به خاطر اینه که تو مدرسه قلدری میکنه،تا کمی بهش توجه کنن..
ویوی بومگیو:
از وقتی اومدم خونه ولو شدم رو مبل و دارم تلوزیون نگاه میکنم.انقدر کارتون نگاه کردم یه لحظه احساس کردم پنج سالمه!دیگه جدی جدی باید یه فکری واسه ی کار بکنم.
از جام پاشدم و به ساعت نگاه کردم...اوه،اوه!کی ساعت 9شد؟!اوممم...پس الان دیره واسه کار پیدا کردن.عالیه!میتونم بازم کارتون ببینم! میخواستم بشینم که یهو شکمم قار و قور کرد.اها...درسته!هنوز چیزی نخوردم.به سمت آشپزخونه رفتم تا یه چیزی واسه ی خوردن درست کنم، که تلفنم زنگ خورد کای بود...ده خوب چرا زنگ میزنی،مگه من میتونم حرف بزنم؟
گوشی رو برداشتم و جواب دادم:سیلااام!بومگیو خوبی؟زودباش الان بهت پیام میدم جواب بدیااا. و قطع کرد.
عِی من از دست این چیکار کنم؟
من و کای وقتی پنج سالمون بود آشنا شدیم،توی مهد کودک.اون موقع خیلی گوشه گیر بودم!خیلی بیشتر از الان! دیگه جوری شده بود که بعضی وقتا حتی معلم هم یادش میرفت من اصلا وجود دارم!ولی کای یه روز اومد و به زور منم کشوند تا با بقیه بچه ها آشنا بشم،ولی زیاد جالب پیش نرفت و فکر نکنم بخواید بدونید چیشد!
با صدای گوشیم به خودم اومدم.کای پیام داده بود:"خوبی؟اتفاقی افتاده؟آخه امروز نیومدی سرکار،حتی آقای پارک هم گفت استعفا دادی".دوست نداشتم راجب قضیه دیروز بهش بگم ولی اون دوستمه، پس کل ماجرا رو براش تعریف کردم.از لحظه ی که با یونجون برخورد کردم و تا لحظه ای که استعفا دادم...
سوبین لب و لوچه ش آویزون شد:باشه بابا تو هم!یه بار خواستم حرف بزنم تو نزاشتی.
_راجبش به مامان و بابات گفتی یا فقط من خبر دارم؟
سوبین چشماش رو باز و بسته:خوب راستش...میخواستم بگم ولی هیچکس بهم گوش نداد،انگار نامرئیم!فقط تو بهم گوش میدی!
با این حرفش قلبم یه لحظه درد گرفت!لحنش یه حس عجیبی به آدم میداد...یه حسی مثل غم و تنهایی!شاید به خاطر اینه که تو مدرسه قلدری میکنه،تا کمی بهش توجه کنن..
ویوی بومگیو:
از وقتی اومدم خونه ولو شدم رو مبل و دارم تلوزیون نگاه میکنم.انقدر کارتون نگاه کردم یه لحظه احساس کردم پنج سالمه!دیگه جدی جدی باید یه فکری واسه ی کار بکنم.
از جام پاشدم و به ساعت نگاه کردم...اوه،اوه!کی ساعت 9شد؟!اوممم...پس الان دیره واسه کار پیدا کردن.عالیه!میتونم بازم کارتون ببینم! میخواستم بشینم که یهو شکمم قار و قور کرد.اها...درسته!هنوز چیزی نخوردم.به سمت آشپزخونه رفتم تا یه چیزی واسه ی خوردن درست کنم، که تلفنم زنگ خورد کای بود...ده خوب چرا زنگ میزنی،مگه من میتونم حرف بزنم؟
گوشی رو برداشتم و جواب دادم:سیلااام!بومگیو خوبی؟زودباش الان بهت پیام میدم جواب بدیااا. و قطع کرد.
عِی من از دست این چیکار کنم؟
من و کای وقتی پنج سالمون بود آشنا شدیم،توی مهد کودک.اون موقع خیلی گوشه گیر بودم!خیلی بیشتر از الان! دیگه جوری شده بود که بعضی وقتا حتی معلم هم یادش میرفت من اصلا وجود دارم!ولی کای یه روز اومد و به زور منم کشوند تا با بقیه بچه ها آشنا بشم،ولی زیاد جالب پیش نرفت و فکر نکنم بخواید بدونید چیشد!
با صدای گوشیم به خودم اومدم.کای پیام داده بود:"خوبی؟اتفاقی افتاده؟آخه امروز نیومدی سرکار،حتی آقای پارک هم گفت استعفا دادی".دوست نداشتم راجب قضیه دیروز بهش بگم ولی اون دوستمه، پس کل ماجرا رو براش تعریف کردم.از لحظه ی که با یونجون برخورد کردم و تا لحظه ای که استعفا دادم...
- ۲.۹k
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط