سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت سیم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
ساعت ۱۰:۱۸ شب - برج یور
سکوتی مرگبار برای چند ثانیه بر سالن حکمفرما شد. سپس فریادهای وحشتزدۀ مهمانان فضا را پر کرد. چراغهای اضطراری با نور قرمز کمرنگ، صحنۀ کابوسواری را روشن کردند.
کاتسوکی محکم دست الا را گرفته بود و او را از میان هرجومرج به سمت یکی از راهروهای فرعی میکشید.
کاتسوکی (با فشاری در صدا): "پایین سرت نگه دار و به من بچسب!"
الا بدون هیچ مقاومتی از او پیروی کرد. قلبش به شدت میتپید، اما این بار نه از ترس، بلکه از آدرنالین خالص.
پشت سرشان، صدای فریاد ویلیام به گوش رسید:
ویلیام:"نگهاشون دارید! زنده میخوام!"
چند نگهبان مسلح از میان جمعیت به سمت آنها پیشروی کردند. کاتسوکی با حرکتی سریع، الا را پشت یک ستون سنگی بزرگ کشید.
کاتسوکی: "اینجا بمون."
او اسلحه کمری کوچکی از داخل جیب لباس خدمه درآورد - سلاحی که ایزوکو برایش تهیه کرده بود. با دقت نشانه رفت و دو شلیک کرد. دو نگهبان با فریاد به زمین افتادند.
در همین حین، ایزوکو از طریق گوشی با او ارتباط برقرار کرد:
ایزوکو:"سیستم امنیتی رو مختل کردم، اما زمان زیادی نداریم. از راه پلۀ شرقی برو. به اتاق خدمات میرسی."
کاتسوکی دست الا را گرفت و به سمت راه پله دویدند. زانویش با هر قدم درد شدیدی میکشید، اما تسلیم نشد.
[صحنۀ موازی: اتاق کنترل برج]
ویلیام با چهرهای برافروخته وارد اتاق کنترل شد. شتو پشت کنسول اصلی نشسته بود.
شتو:"همۀ خروجیها قفل شده. مثل موش در تله هستند."
ویلیام:"خوب است. حالا بگذار ببینیم چطور میخواهند فرار کنند."
ناگهان، همۀ صفحهنمایشها یکباره خاموش شدند.
شتو (با خشم):"چه خبره؟!"
ویلیام:"این کار اون پسرک است. ایزوکو."
[صحنۀ اصلی: راه پلههای شرقی]
کاتسوکی و الا در حال پایین رفتن از راه پله بودند که ناگهان در ورودی راه پله با صدای بلندی بسته شد.
الا (نفسنفسزنان): "قفل شده!"
کاتسوکی:"عادی است. ایزوکو در حال کار است."
چند ثانیه بعد، قفل در با صدای تقی باز شد. آنها به راه خود ادامه دادند.
[صحنۀ موازی: اتاق کنترل]
ایزوکو از طریق بلندگوهای اتاق کنترل صحبت کرد:
ایزوکو (با صدای تغییر یافته):"بازی تمام شد، ویلیام. ما بریم."
ویلیام مشت خود را به میز کوبید:
ویلیام:"تو فکر میکنی برندهای؟ من هنوز کارتهای زیادی در آستین دارم."
[صحنۀ اصلی: گاراژ زیرزمین]
کاتسوکی و الا به گاراژ زیرزمین رسیدند. یک وانت سیاه با موتور روشن در انتهای گاراژ منتظر آنها بود.
همین که به سمت وانت دویدند، ناگهان چراغهای پرنور گاراژ روشن شد. ویلیام با چندین نگهبان از در دیگر وارد شد.
ویلیام: "فکر کردی همین راحتی میتونی فرار کنی، باکوگو؟"
کاتسوکی خود را بین الا و ویلیام قرار داد. دستش را به سمت اسلحه برد، اما فهمید که خشابش خالی است.
ویلیام (با لبخند پیروزمندانه): "تمام شده."
ناگهان، صدای بلند آژیر به گوش رسید. دود سفید رنگ از سیستم تهویه به داخل گاراژ نفوذ کرد.
ایزوکو دوباره از طریق بلندگوها صحبت کرد:
ایزوکو:"اینم از هدیۀ خداحافظی ما."
در میان هرجومرج دود، کاتسوکی و الا خود را به وانت رساندند و سوار شدند. وانت به سرعت از گاراژ خارج شد.
[صحنۀ پایانی: وانت در حال فرار]
کاتسوکی پشت فرمان بود و الا کنارش نشسته بود. هر دو نفسنفس میزدند.
الا: "فکر کردم تمام شده است."
کاتسوکی:"هنوز تمام نشده. این تازه شروع است."
او به آیینه نگاه کرد و چند ماشین را دید که با سرعت آنها را تعقیب میکردند.
کاتسوکی (با ایزوکو از طریق گوشی): "دکو، موقعیت ما رو ردیابی کن. نیاز به مسیر جایگزین داریم."
ایزوکو: "در حال انجام است. به سمت پل قدیمی برو. اونجا راه فرار داریم."
کاتسوکی فرمان را به چپ کشید و به سمت خیابانهای فرعی پیچید. شهر در شب همچنان میدرخشید، اما تاریکی نبرد تازه آغاز شده بود.
وانت در تاریکی شب ناپدید شد، در حالی که سوالات بسیاری بیپاسخ مانده بود: نقشۀ بعدی ویلیام چیست؟ هدف نهایی شتو چیست؟ و آن مرد مرموز سیاهپوش که بر همه چیز نظارت دارد، کیست؟
نبرد برای قلبهای سنگی ادامه داشت...
---
پایان پارت بیست و پنجم
|| پارت سیم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
ساعت ۱۰:۱۸ شب - برج یور
سکوتی مرگبار برای چند ثانیه بر سالن حکمفرما شد. سپس فریادهای وحشتزدۀ مهمانان فضا را پر کرد. چراغهای اضطراری با نور قرمز کمرنگ، صحنۀ کابوسواری را روشن کردند.
کاتسوکی محکم دست الا را گرفته بود و او را از میان هرجومرج به سمت یکی از راهروهای فرعی میکشید.
کاتسوکی (با فشاری در صدا): "پایین سرت نگه دار و به من بچسب!"
الا بدون هیچ مقاومتی از او پیروی کرد. قلبش به شدت میتپید، اما این بار نه از ترس، بلکه از آدرنالین خالص.
پشت سرشان، صدای فریاد ویلیام به گوش رسید:
ویلیام:"نگهاشون دارید! زنده میخوام!"
چند نگهبان مسلح از میان جمعیت به سمت آنها پیشروی کردند. کاتسوکی با حرکتی سریع، الا را پشت یک ستون سنگی بزرگ کشید.
کاتسوکی: "اینجا بمون."
او اسلحه کمری کوچکی از داخل جیب لباس خدمه درآورد - سلاحی که ایزوکو برایش تهیه کرده بود. با دقت نشانه رفت و دو شلیک کرد. دو نگهبان با فریاد به زمین افتادند.
در همین حین، ایزوکو از طریق گوشی با او ارتباط برقرار کرد:
ایزوکو:"سیستم امنیتی رو مختل کردم، اما زمان زیادی نداریم. از راه پلۀ شرقی برو. به اتاق خدمات میرسی."
کاتسوکی دست الا را گرفت و به سمت راه پله دویدند. زانویش با هر قدم درد شدیدی میکشید، اما تسلیم نشد.
[صحنۀ موازی: اتاق کنترل برج]
ویلیام با چهرهای برافروخته وارد اتاق کنترل شد. شتو پشت کنسول اصلی نشسته بود.
شتو:"همۀ خروجیها قفل شده. مثل موش در تله هستند."
ویلیام:"خوب است. حالا بگذار ببینیم چطور میخواهند فرار کنند."
ناگهان، همۀ صفحهنمایشها یکباره خاموش شدند.
شتو (با خشم):"چه خبره؟!"
ویلیام:"این کار اون پسرک است. ایزوکو."
[صحنۀ اصلی: راه پلههای شرقی]
کاتسوکی و الا در حال پایین رفتن از راه پله بودند که ناگهان در ورودی راه پله با صدای بلندی بسته شد.
الا (نفسنفسزنان): "قفل شده!"
کاتسوکی:"عادی است. ایزوکو در حال کار است."
چند ثانیه بعد، قفل در با صدای تقی باز شد. آنها به راه خود ادامه دادند.
[صحنۀ موازی: اتاق کنترل]
ایزوکو از طریق بلندگوهای اتاق کنترل صحبت کرد:
ایزوکو (با صدای تغییر یافته):"بازی تمام شد، ویلیام. ما بریم."
ویلیام مشت خود را به میز کوبید:
ویلیام:"تو فکر میکنی برندهای؟ من هنوز کارتهای زیادی در آستین دارم."
[صحنۀ اصلی: گاراژ زیرزمین]
کاتسوکی و الا به گاراژ زیرزمین رسیدند. یک وانت سیاه با موتور روشن در انتهای گاراژ منتظر آنها بود.
همین که به سمت وانت دویدند، ناگهان چراغهای پرنور گاراژ روشن شد. ویلیام با چندین نگهبان از در دیگر وارد شد.
ویلیام: "فکر کردی همین راحتی میتونی فرار کنی، باکوگو؟"
کاتسوکی خود را بین الا و ویلیام قرار داد. دستش را به سمت اسلحه برد، اما فهمید که خشابش خالی است.
ویلیام (با لبخند پیروزمندانه): "تمام شده."
ناگهان، صدای بلند آژیر به گوش رسید. دود سفید رنگ از سیستم تهویه به داخل گاراژ نفوذ کرد.
ایزوکو دوباره از طریق بلندگوها صحبت کرد:
ایزوکو:"اینم از هدیۀ خداحافظی ما."
در میان هرجومرج دود، کاتسوکی و الا خود را به وانت رساندند و سوار شدند. وانت به سرعت از گاراژ خارج شد.
[صحنۀ پایانی: وانت در حال فرار]
کاتسوکی پشت فرمان بود و الا کنارش نشسته بود. هر دو نفسنفس میزدند.
الا: "فکر کردم تمام شده است."
کاتسوکی:"هنوز تمام نشده. این تازه شروع است."
او به آیینه نگاه کرد و چند ماشین را دید که با سرعت آنها را تعقیب میکردند.
کاتسوکی (با ایزوکو از طریق گوشی): "دکو، موقعیت ما رو ردیابی کن. نیاز به مسیر جایگزین داریم."
ایزوکو: "در حال انجام است. به سمت پل قدیمی برو. اونجا راه فرار داریم."
کاتسوکی فرمان را به چپ کشید و به سمت خیابانهای فرعی پیچید. شهر در شب همچنان میدرخشید، اما تاریکی نبرد تازه آغاز شده بود.
وانت در تاریکی شب ناپدید شد، در حالی که سوالات بسیاری بیپاسخ مانده بود: نقشۀ بعدی ویلیام چیست؟ هدف نهایی شتو چیست؟ و آن مرد مرموز سیاهپوش که بر همه چیز نظارت دارد، کیست؟
نبرد برای قلبهای سنگی ادامه داشت...
---
پایان پارت بیست و پنجم
- ۴.۲k
- ۱۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط