سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
||پارت بیست و نهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
[صحنه اول: زیرزمین امن عمارت کاتسوکی - چند ساعت به شروع مهمانی]
کاتسوکی روی میز عملیات خم شده بود، نقشههای برج یور زیر دستانش پخش شده بود. هر حرکت پایش همچنان درد شدیدی داشت، اما او آن را نادیده میگرفت. چشمان قرمزش با تمرکزی مرگبار روی جزئیات نقشه میچرخید.
ایزوکو (با نگرانی):"کاتسوکی، تو اصلاً در شرایطی نیستی که بتونی وارد درگیری فیزیکی بشی. این نقشه دیوانگی است."
کاتسوکی سرش را بالا آورد. نگاهش سرد و مصمم بود.
کاتسوکی:"اون شب که اونا به خونه ما اومدن، من رو زخمی و تحقیر شده گذاشتن زنده موندن. فکر کردن مثل یه سگ شکسته میمیرم. اما حالا زندم. و این بزرگترین اشتباه زندگیشونه."
او با انگشت به نقطهای روی نقشه اشاره کرد.
کاتسوکی:"من از در اصلی وارد نمیشم. از تونلهای خدمات میرم. اونجا رو خوب بلدم."
ایزوکو اخم کرد.
ایزوکو:"اما اگه تو رو ببینن..."
**کاتسوکی (حرفش را قطع کرد):** "نباید ببینن. قرار نیست ببینن. من رو به عنوان یکی از خدمه وارد میکنیم."
ایزوکو با تعجب به او نگاه کرد.
ایزوکو: "چطور؟"
کاتسوکی به گنجهای در انتهای اتاق اشاره کرد.
کاتسوکی: "لباسهای خدمه قدیمی هنوز اونجان. و من... مهارتهای خاصی دارم که فراموش کردنشون برام سخته."
او با درد بلند شد و به سمت گنجه رفت. وقتی در را باز کرد، ایزوکو نفسی از حیرت برآورد. داخل گنجه پر از تجهیزات قدیمی بود: لباسهای فرم، ابزارهای خاص، و حتی چندین سلاح غیرمرسوم.
کاتسوکی (با صدایی آرام):"پدرم همیشه میگفت: 'همیشه برای هر سناریویی آماده باش.' فکر نمیکردم روزی از این چیزها استفاده کنم."
او شروع به جمعآوری وسایل کرد. حرکاتش دقیق و حساب شده بود، گویی پس از سالها باز هم به آن نقشه عادت کرده بود.
**[صحنه دوم: برج یور - ساعت ۹:۴۵ شب]**
الا در اتاقش ایستاده بود، به تصویر خود در آینه نگاه میکرد. لباس سیاه مجلسی که ویلیام برایش فرستاده بود، مانند زرهای بر تنش بود. الماسها روی پارچه میدرخشیدند، اما چشمانش خالی و خشمگین بودند.
دستش را به آرامی روی قلبش گذاشت. ضربانش آرام و منظم بود. برخلاف همیشه، انگار ترسی در کار نبود. فقط یک تصمیم قاطع.
الا (آهسته با خود):"امشب تمامش میکنم. یا آزاد میشم، یا میمیرم."
در اتاق باز شد و ویلیام وارد شد. او نیز لباس شب بر تن داشت، بیعیب و نقص.
ویلیام: "آمادهای؟ مهمانان منتظرند."
الا (بدون برنگشتن): "همیشه منتظر نمایش تو بودند، نه من."
ویلیام به او نزدیک شد و دستش را روی شانهاش گذاشت. الا بیحرکت ماند.
ویلیام: "به یاد داشته باش، خواهر عزیز. هر حرکتی خارج از برنامه... عواقبش را میدانی."
الا برگشت و مستقیماً به چشمانش نگاه کرد.
الا:"همیشه میدانستم. از وقتی فهمیدم پدر و مادرمان را تو کشتی."
چشمان ویلیام برای لحظهای گشاد شد، سپس دوباره آرام گرفت.
ویلیام: "حدسهای احمقانه نزن، الا. بیا پایین."
اما در نگاهش، الا چیزی دید که برای سالها به دنبالش بود: ترس.
**[صحنه سوم: تونلهای خدمات برج یور - همزمان]**
کاتسوکی در تاریکی تونل حرکت میکرد. لباس خدمه به تن داشت، کلاهی تا روی ابروهایش کشیده بود. با وجود زانوی زخمی، حرکتش آرام و بیصدا بود.
ایزوکو از طریق ارتباطی مخفی در گوشش صحبت میکرد.
ایزوکو (از طریق گوشی):"نگهبانان در هر طبقه چرخ میزنند. باید از راه پله خدمات استفاده کنی. طبقه هفتم."
کاتسوکی با اشارهای کوتاه پاسخ داد. حرکاتش مانند سایهای در تاریکی بود. سالها بود که چنین عملیاتی انجام نداده بود، اما بدنش به خوبی یادش بود.
ناگهان، صدای پایی از جلو به گوش رسید. کاتسوکی سریع به دیوار چسبید و در سایهها پنهان شد. یک نگهبان با بیحواسی از کنارش گذشت.
وقتی صدا دور شد، کاتسوکی ادامه داد. چشمانش در تاریکی میدرخشید. هر قدم او را به الا نزدیکتر میکرد، و به انتقامی که سالها در انتظارش بود.
**[صحنه چهارم: سالن اصلی مهمانی - ساعت ۱۰:۱۵ شب]**
سالن پر از مهمانان بود که همگی از نخبگان جامعه بودند. الا در کنار ویلیام ایستاده بود، با لبخندی مصنوعی بر لب. نگاهش به درگاههای سالن بود، منتظر نشانهای.
ناگهان، چراغهای سالن برای لحظهای خاموش شدند.تنها نور ماه بود
سپس، صدای شلیک به گوش رسید.
همه جا به هم ریخت. مهمانان جیغ کشیدند و به دنبال پناهگاه گشتند.
در میان هرج و مرج، الا دستش را به سوی کسی که از تاریکی ظهور کرد دراز کرد. دستی محکم دستش را گرفت و او را به سوی خود کشید.
کاتسوکی (با نجوایی آرام):"آمدنم."
چشمان الا در تاریکی برقی زد. بازی تازه شروع شده بود.
---
**پایان پارت بیست و هفتم**
||پارت بیست و نهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
[صحنه اول: زیرزمین امن عمارت کاتسوکی - چند ساعت به شروع مهمانی]
کاتسوکی روی میز عملیات خم شده بود، نقشههای برج یور زیر دستانش پخش شده بود. هر حرکت پایش همچنان درد شدیدی داشت، اما او آن را نادیده میگرفت. چشمان قرمزش با تمرکزی مرگبار روی جزئیات نقشه میچرخید.
ایزوکو (با نگرانی):"کاتسوکی، تو اصلاً در شرایطی نیستی که بتونی وارد درگیری فیزیکی بشی. این نقشه دیوانگی است."
کاتسوکی سرش را بالا آورد. نگاهش سرد و مصمم بود.
کاتسوکی:"اون شب که اونا به خونه ما اومدن، من رو زخمی و تحقیر شده گذاشتن زنده موندن. فکر کردن مثل یه سگ شکسته میمیرم. اما حالا زندم. و این بزرگترین اشتباه زندگیشونه."
او با انگشت به نقطهای روی نقشه اشاره کرد.
کاتسوکی:"من از در اصلی وارد نمیشم. از تونلهای خدمات میرم. اونجا رو خوب بلدم."
ایزوکو اخم کرد.
ایزوکو:"اما اگه تو رو ببینن..."
**کاتسوکی (حرفش را قطع کرد):** "نباید ببینن. قرار نیست ببینن. من رو به عنوان یکی از خدمه وارد میکنیم."
ایزوکو با تعجب به او نگاه کرد.
ایزوکو: "چطور؟"
کاتسوکی به گنجهای در انتهای اتاق اشاره کرد.
کاتسوکی: "لباسهای خدمه قدیمی هنوز اونجان. و من... مهارتهای خاصی دارم که فراموش کردنشون برام سخته."
او با درد بلند شد و به سمت گنجه رفت. وقتی در را باز کرد، ایزوکو نفسی از حیرت برآورد. داخل گنجه پر از تجهیزات قدیمی بود: لباسهای فرم، ابزارهای خاص، و حتی چندین سلاح غیرمرسوم.
کاتسوکی (با صدایی آرام):"پدرم همیشه میگفت: 'همیشه برای هر سناریویی آماده باش.' فکر نمیکردم روزی از این چیزها استفاده کنم."
او شروع به جمعآوری وسایل کرد. حرکاتش دقیق و حساب شده بود، گویی پس از سالها باز هم به آن نقشه عادت کرده بود.
**[صحنه دوم: برج یور - ساعت ۹:۴۵ شب]**
الا در اتاقش ایستاده بود، به تصویر خود در آینه نگاه میکرد. لباس سیاه مجلسی که ویلیام برایش فرستاده بود، مانند زرهای بر تنش بود. الماسها روی پارچه میدرخشیدند، اما چشمانش خالی و خشمگین بودند.
دستش را به آرامی روی قلبش گذاشت. ضربانش آرام و منظم بود. برخلاف همیشه، انگار ترسی در کار نبود. فقط یک تصمیم قاطع.
الا (آهسته با خود):"امشب تمامش میکنم. یا آزاد میشم، یا میمیرم."
در اتاق باز شد و ویلیام وارد شد. او نیز لباس شب بر تن داشت، بیعیب و نقص.
ویلیام: "آمادهای؟ مهمانان منتظرند."
الا (بدون برنگشتن): "همیشه منتظر نمایش تو بودند، نه من."
ویلیام به او نزدیک شد و دستش را روی شانهاش گذاشت. الا بیحرکت ماند.
ویلیام: "به یاد داشته باش، خواهر عزیز. هر حرکتی خارج از برنامه... عواقبش را میدانی."
الا برگشت و مستقیماً به چشمانش نگاه کرد.
الا:"همیشه میدانستم. از وقتی فهمیدم پدر و مادرمان را تو کشتی."
چشمان ویلیام برای لحظهای گشاد شد، سپس دوباره آرام گرفت.
ویلیام: "حدسهای احمقانه نزن، الا. بیا پایین."
اما در نگاهش، الا چیزی دید که برای سالها به دنبالش بود: ترس.
**[صحنه سوم: تونلهای خدمات برج یور - همزمان]**
کاتسوکی در تاریکی تونل حرکت میکرد. لباس خدمه به تن داشت، کلاهی تا روی ابروهایش کشیده بود. با وجود زانوی زخمی، حرکتش آرام و بیصدا بود.
ایزوکو از طریق ارتباطی مخفی در گوشش صحبت میکرد.
ایزوکو (از طریق گوشی):"نگهبانان در هر طبقه چرخ میزنند. باید از راه پله خدمات استفاده کنی. طبقه هفتم."
کاتسوکی با اشارهای کوتاه پاسخ داد. حرکاتش مانند سایهای در تاریکی بود. سالها بود که چنین عملیاتی انجام نداده بود، اما بدنش به خوبی یادش بود.
ناگهان، صدای پایی از جلو به گوش رسید. کاتسوکی سریع به دیوار چسبید و در سایهها پنهان شد. یک نگهبان با بیحواسی از کنارش گذشت.
وقتی صدا دور شد، کاتسوکی ادامه داد. چشمانش در تاریکی میدرخشید. هر قدم او را به الا نزدیکتر میکرد، و به انتقامی که سالها در انتظارش بود.
**[صحنه چهارم: سالن اصلی مهمانی - ساعت ۱۰:۱۵ شب]**
سالن پر از مهمانان بود که همگی از نخبگان جامعه بودند. الا در کنار ویلیام ایستاده بود، با لبخندی مصنوعی بر لب. نگاهش به درگاههای سالن بود، منتظر نشانهای.
ناگهان، چراغهای سالن برای لحظهای خاموش شدند.تنها نور ماه بود
سپس، صدای شلیک به گوش رسید.
همه جا به هم ریخت. مهمانان جیغ کشیدند و به دنبال پناهگاه گشتند.
در میان هرج و مرج، الا دستش را به سوی کسی که از تاریکی ظهور کرد دراز کرد. دستی محکم دستش را گرفت و او را به سوی خود کشید.
کاتسوکی (با نجوایی آرام):"آمدنم."
چشمان الا در تاریکی برقی زد. بازی تازه شروع شده بود.
---
**پایان پارت بیست و هفتم**
- ۳.۸k
- ۱۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط