چند پارتی ته ته خرسی🤎🧸🐾 p(3)
ماریا « به ساعت نگاه کردم...ساعت سه بود...انقدر گریه کردم چشمام تار میدید...واقعا حالم بد بود...دیگه نمیخواستم منت تهیونگ رو بکشم...میخواستم برم بیرون که زیر دلم درد وحشتناکی رو حس کردم...نفس کشیدن یادم رفت...با همون حال بدم و اه و ناله های آرومم شماره یونگی رو گرفتم...با صدای خابالویی جواب داد
یونگی « اومم...چیه نصف شبی؟!
ماریا « یونگ...اییی...کم..کمک..درد...ایی..و
دیگه چیزی نفهمید...
یونگی « با صدای لرزون ماریا ترسیده و هول هولکی لباس هامو پوشیدم و به سمت خونشون به راه افتادم...
تهیونگ « تو خواب نازی بودم که صدای زنگ منو بیدار کرد...یونگی بود...چی شده نصف شبی..خواب نداری؟
راوی « یونگی بدون جواب بهش هولش داد و رفت به سمت اتاقشون
تهیونگ « با دیدن یونگی که با استرس به سمت اتاق رفت اونم نصف شب منم نگران به دنبالش رفتم...
راوی « در اتاق رو باز کردند و با چیزی که دیدند پای هردوشون سست شد...
یونگی « اومم...چیه نصف شبی؟!
ماریا « یونگ...اییی...کم..کمک..درد...ایی..و
دیگه چیزی نفهمید...
یونگی « با صدای لرزون ماریا ترسیده و هول هولکی لباس هامو پوشیدم و به سمت خونشون به راه افتادم...
تهیونگ « تو خواب نازی بودم که صدای زنگ منو بیدار کرد...یونگی بود...چی شده نصف شبی..خواب نداری؟
راوی « یونگی بدون جواب بهش هولش داد و رفت به سمت اتاقشون
تهیونگ « با دیدن یونگی که با استرس به سمت اتاق رفت اونم نصف شب منم نگران به دنبالش رفتم...
راوی « در اتاق رو باز کردند و با چیزی که دیدند پای هردوشون سست شد...
۱۶۷.۶k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.