چند پارتی ته ته خرسی🤎🧸🐾 p(2)
ماریا با بهت و بغضی که توی چشماش بود روشو به سمت تهیونگ کرد...برخلاف تصورش ذره ای پشیمونی توی چشمای تهیونگ دیده نمیشد...آره خب قبول داشت اشتباه کرد و تا حدودی...شاید این سیلی حقش بود...
تهیونگ « خیلی بدی مین ماریا! من بهت اعتماد کردم...چطور جلوی این همه آدم آبروی منو بردی هاااا؟
ماریا « فرصتی بهم نداد تا حرف بزنم و از در پشتی آشپزخونه که راه به همکف داشت رفت بیرون..
پایان فلش بک//
ماریا « توی این چندروز بار ها ازش عذرخواهی کردم ولی اصلاا بهم توجه نکرد...شبا توی اتاق کارش که یجورایی اتاق خواب هم بود میخوابید...خودش غذا درست میکرد یکنفره و میخورد...وقتی ویار میکردم اصلا محل نمیداد خودم مجبور بودم بگیرم...خب من اشتباه کردم قبول ولی خب در این حد نه...امشب هرطور شده باهاش حرف میزنم...
شب//
تهیونگ « با ماریا هنوز قهر بودم...شاید یکم نرم تر شده باشم ولی بازم قهر بودم...ماه آخر بارداریش بود و ویار هاش بیشتر و کم محلی های منم بیشتر...فقط کافی بود یونگی هیونگ(داداش ماریا) بفهمه اونوقت بود پوستم رو بکنه...شب خیلی خسته از شرکت رفتم خونه...ساعت ۱۱ بود انتظار داشتم ماریا خواب باشه اما رفتم دیدم روی کاناپه نشسته...
ماریا « منتظر ته بودم که اومد...با بغض به سمتش رفتم و گفتم « تهیونگ باید حرف بزنیم...اما بازم بی توجه بهم جوری که انگار وجود ندارم بدون محل رفت توی اتاقش...دیگه نتونستم تحمل کنم...و با گریه رفتم توی اتاقم...
تهیونگ « خیلی بدی مین ماریا! من بهت اعتماد کردم...چطور جلوی این همه آدم آبروی منو بردی هاااا؟
ماریا « فرصتی بهم نداد تا حرف بزنم و از در پشتی آشپزخونه که راه به همکف داشت رفت بیرون..
پایان فلش بک//
ماریا « توی این چندروز بار ها ازش عذرخواهی کردم ولی اصلاا بهم توجه نکرد...شبا توی اتاق کارش که یجورایی اتاق خواب هم بود میخوابید...خودش غذا درست میکرد یکنفره و میخورد...وقتی ویار میکردم اصلا محل نمیداد خودم مجبور بودم بگیرم...خب من اشتباه کردم قبول ولی خب در این حد نه...امشب هرطور شده باهاش حرف میزنم...
شب//
تهیونگ « با ماریا هنوز قهر بودم...شاید یکم نرم تر شده باشم ولی بازم قهر بودم...ماه آخر بارداریش بود و ویار هاش بیشتر و کم محلی های منم بیشتر...فقط کافی بود یونگی هیونگ(داداش ماریا) بفهمه اونوقت بود پوستم رو بکنه...شب خیلی خسته از شرکت رفتم خونه...ساعت ۱۱ بود انتظار داشتم ماریا خواب باشه اما رفتم دیدم روی کاناپه نشسته...
ماریا « منتظر ته بودم که اومد...با بغض به سمتش رفتم و گفتم « تهیونگ باید حرف بزنیم...اما بازم بی توجه بهم جوری که انگار وجود ندارم بدون محل رفت توی اتاقش...دیگه نتونستم تحمل کنم...و با گریه رفتم توی اتاقم...
۱۸۰.۷k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.