چند پارتی ته ته خرسی🧸🤎🐾 p(4)
راوی « ماریا بیجون و با رنگی پریده روی زمین افتاده بود..یونگی با سرعت به سمت خواهرش رفت...اما تهیونگ با بهت به جسم بیجون فرشتش زل زده بود
یونگی « ماریا...بلند شووو...خواهری...تهیونگ چه غلطی میکنی زنگ بزن آمبولانس...ماریاااا
.
.
.
بیمارستان//
یونگی« چرا...چرا اینکارا رو باهاش کردی...میدونی اگه بلایی سرش میومد...
تهیونگ با گریه حرفشو قطع کرد و گفت
ته « هیونگ میدونم چی میشد...من میمردممم...خودمو میکشتم...هیونگ...جون دخترم و ماریا...هققق...
پرستار « همراه خانم مین ماریا؟
یونگی و تهیونگ « ما!
پرستار « تبریک میگم! حال همسرتون و دخترتون خوبه!
راوی « یونگی و تهیونگ لبخند خوشحالی زدند و همدیگه رو بغل کردند....
.
.
.
یونگی « بوسه ای روی دستش زدم...بهتری...کوچولوت بهتره؟
ماریا « اوهوم...ببخشید اذیتت کردما
یونگی « این حرفو نزن...خیلی نگرانت شدیم...هم من هم تهیونگ....میخوای ببینیش؟
ماریا « اوهوم...
یونگی رفت و ته اومد...
تهیونگ « ب..بهتری؟
ماریا « آره...میبینی چقدر دخترمون نازه؟
تهبونگ « هققق ماری...میدونی چقدر من نگران شدم...اگه طوریت میشد خودمو میکشتم...هققق ببخشید پرنسس...نباید اونجوری
ماریا « ششش..بس کن این موضوع رو...بیا فراموش کنیم و زندگی رو از همین الان واسه کوچولومون بهتر کنیم...
ته « اوهوم...وویی...چقد نازی تو پرنسس بابا...*سرشو بوسید... خوش اومدی عزیز دلم...
ماریا « انقدر خوشگله که مطمئنم کلی پسر بعدا ها روش کراش بزنن
ته « غلط کردن -_-|||...کسی نزدیکش بیاد...
ماریا « خنده*...خب آروم باش حالا..
ته « مرسی زندگیم...دوستتون دارم...
{پایان}
یونگی « ماریا...بلند شووو...خواهری...تهیونگ چه غلطی میکنی زنگ بزن آمبولانس...ماریاااا
.
.
.
بیمارستان//
یونگی« چرا...چرا اینکارا رو باهاش کردی...میدونی اگه بلایی سرش میومد...
تهیونگ با گریه حرفشو قطع کرد و گفت
ته « هیونگ میدونم چی میشد...من میمردممم...خودمو میکشتم...هیونگ...جون دخترم و ماریا...هققق...
پرستار « همراه خانم مین ماریا؟
یونگی و تهیونگ « ما!
پرستار « تبریک میگم! حال همسرتون و دخترتون خوبه!
راوی « یونگی و تهیونگ لبخند خوشحالی زدند و همدیگه رو بغل کردند....
.
.
.
یونگی « بوسه ای روی دستش زدم...بهتری...کوچولوت بهتره؟
ماریا « اوهوم...ببخشید اذیتت کردما
یونگی « این حرفو نزن...خیلی نگرانت شدیم...هم من هم تهیونگ....میخوای ببینیش؟
ماریا « اوهوم...
یونگی رفت و ته اومد...
تهیونگ « ب..بهتری؟
ماریا « آره...میبینی چقدر دخترمون نازه؟
تهبونگ « هققق ماری...میدونی چقدر من نگران شدم...اگه طوریت میشد خودمو میکشتم...هققق ببخشید پرنسس...نباید اونجوری
ماریا « ششش..بس کن این موضوع رو...بیا فراموش کنیم و زندگی رو از همین الان واسه کوچولومون بهتر کنیم...
ته « اوهوم...وویی...چقد نازی تو پرنسس بابا...*سرشو بوسید... خوش اومدی عزیز دلم...
ماریا « انقدر خوشگله که مطمئنم کلی پسر بعدا ها روش کراش بزنن
ته « غلط کردن -_-|||...کسی نزدیکش بیاد...
ماریا « خنده*...خب آروم باش حالا..
ته « مرسی زندگیم...دوستتون دارم...
{پایان}
۱۸۷.۴k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.