گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۱۳
از دید مویچیرو
نمیدونم چرا،ولی با اینکه خجالت میکشیدم خم شدم و پیشونیش رو بوس کردم.وقتی اومدم عقب دیدم سرخ شده.
سرمو به یه طرف کج کردم و گفتم:کی بود میگفت باز توت فرنگی شدی؟الان چرا خودش توت فرنگی شده؟
سرشو پایین گرفت،مشت ارومی به بازوم زد و زمزمه کرد:عهههه!
خندیدم و چیزی نگفتم.
همینطور حرف میزدیم تا رسیدیم اول خیابان ریونوسکه.این خیابون معمولا خلوته.
یکم جلوتر که رفتیم چندتا خفت گیر،چاقو به دست پریدن جلومون.
میدونستم کیوکا مهارت رزمی خاصی بلد نیست و بدون شمشیر یا بوکوتوی چوبی کاملا بی دفاعه.جلوش وایسادم و دستامو یکم بالا آوردم از مراقبش باشم.چشمم به چندتا چوب بلندی که توی پیاده رو بود افتاد.دستمو پشتم بردم و به سمت چوبا اشاره کردم بعد با دست ادای دوییدن در آوردم و بعد شمارش معکوس کردم
از دید کیوکا
اشاره کرد با شماره سه به سمتی که نشون داد بدوئم.
سه دو یک.هردو همزمان به همون سمت دوییدیم و با دیدن چوبا به نقشش پی بردم.یه چوب برداشت و منم برداشتم و مثل تمرینات هاشیرا، به اصطلاح،بوکوتو هامون رو به دست گرفتیم و باهاشون مبارزه کردیم و تا میتونستیم زدیم.داغونشون کرده بودیم ولی بازم ول کن نبودن.همونطور که چوبا دستمون بود مویچیرو دستمو گرفت و دویید.اون از من سریعتر بود.من با تقلب ازش میبردم.تقریبا داشتم دنبالش کشیده میشدم ولی می دوییدم.انقد دوییدیم تا رسیدیم به ریونوسکه۱۸.رفتیم داخل کوچه و مویچیرو با کلید در ساختمونشون رو باز کرد.رفتیم تو و درو بستیم.نفس نفس زنان به دیوار تکیه دادیم و سر خوردیم.
با نفس نفس کلمه«بلاخره»رو زمزمه کردم.وقتی نفسم جا اومد،تازه یادم افتاد که چقدر ترسیدم.گریم گرفت
با هق هق گفتم:خیلی ترسیدم.چرا یهو جلومون ظاهر شدن؟
از دید مویچیرو
از ترس گریش گرفته بود.نفسم بالا اومده بود.چشمام رو باز کردم و به سمتش چرخیدم.دستاش روی صورتش بود و گریه میکرد.رفتم جلو و سرشو تو بغلم گرفتم و نوازشش کردم:دیگه تموم شد.ببخشید که ترسیدی.الان دیگه در امانی.چیزی نیست....:)
اون گریه میکرد،منم سرشو نوازش میکردم.میتونستم حدس بزنم چرا ترسیده بود.اون آدم ترسویی نبود ولی تنها مهارت دفاعیش،شمشیرش بود و بس.اینجا نه شمشیری هست نه سبک تنفسی.اون عملاً بی دفاعه.از خودم جداش کردم.چشماش خیس و قرمز بود.
اشکاش رو پاک کردم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم:پاشو ببرمت خونتون،تنهایی خطرناکه.
با سر تایید کرد.چوبش رو دادم دستش:این مثلا بوکوتو رو همراه خودت داشته باشی بهتره.
دوباره سر تکون داد.
رفتیم بیرون که گفت:مامانت.. ؟
گفتم:نگران نباش بهش میگم معطل دوستم شدم.
تا خونشون باهاش رفتم.وقتی رفت منم برگشتم خونه.
پارت۱۳
از دید مویچیرو
نمیدونم چرا،ولی با اینکه خجالت میکشیدم خم شدم و پیشونیش رو بوس کردم.وقتی اومدم عقب دیدم سرخ شده.
سرمو به یه طرف کج کردم و گفتم:کی بود میگفت باز توت فرنگی شدی؟الان چرا خودش توت فرنگی شده؟
سرشو پایین گرفت،مشت ارومی به بازوم زد و زمزمه کرد:عهههه!
خندیدم و چیزی نگفتم.
همینطور حرف میزدیم تا رسیدیم اول خیابان ریونوسکه.این خیابون معمولا خلوته.
یکم جلوتر که رفتیم چندتا خفت گیر،چاقو به دست پریدن جلومون.
میدونستم کیوکا مهارت رزمی خاصی بلد نیست و بدون شمشیر یا بوکوتوی چوبی کاملا بی دفاعه.جلوش وایسادم و دستامو یکم بالا آوردم از مراقبش باشم.چشمم به چندتا چوب بلندی که توی پیاده رو بود افتاد.دستمو پشتم بردم و به سمت چوبا اشاره کردم بعد با دست ادای دوییدن در آوردم و بعد شمارش معکوس کردم
از دید کیوکا
اشاره کرد با شماره سه به سمتی که نشون داد بدوئم.
سه دو یک.هردو همزمان به همون سمت دوییدیم و با دیدن چوبا به نقشش پی بردم.یه چوب برداشت و منم برداشتم و مثل تمرینات هاشیرا، به اصطلاح،بوکوتو هامون رو به دست گرفتیم و باهاشون مبارزه کردیم و تا میتونستیم زدیم.داغونشون کرده بودیم ولی بازم ول کن نبودن.همونطور که چوبا دستمون بود مویچیرو دستمو گرفت و دویید.اون از من سریعتر بود.من با تقلب ازش میبردم.تقریبا داشتم دنبالش کشیده میشدم ولی می دوییدم.انقد دوییدیم تا رسیدیم به ریونوسکه۱۸.رفتیم داخل کوچه و مویچیرو با کلید در ساختمونشون رو باز کرد.رفتیم تو و درو بستیم.نفس نفس زنان به دیوار تکیه دادیم و سر خوردیم.
با نفس نفس کلمه«بلاخره»رو زمزمه کردم.وقتی نفسم جا اومد،تازه یادم افتاد که چقدر ترسیدم.گریم گرفت
با هق هق گفتم:خیلی ترسیدم.چرا یهو جلومون ظاهر شدن؟
از دید مویچیرو
از ترس گریش گرفته بود.نفسم بالا اومده بود.چشمام رو باز کردم و به سمتش چرخیدم.دستاش روی صورتش بود و گریه میکرد.رفتم جلو و سرشو تو بغلم گرفتم و نوازشش کردم:دیگه تموم شد.ببخشید که ترسیدی.الان دیگه در امانی.چیزی نیست....:)
اون گریه میکرد،منم سرشو نوازش میکردم.میتونستم حدس بزنم چرا ترسیده بود.اون آدم ترسویی نبود ولی تنها مهارت دفاعیش،شمشیرش بود و بس.اینجا نه شمشیری هست نه سبک تنفسی.اون عملاً بی دفاعه.از خودم جداش کردم.چشماش خیس و قرمز بود.
اشکاش رو پاک کردم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم:پاشو ببرمت خونتون،تنهایی خطرناکه.
با سر تایید کرد.چوبش رو دادم دستش:این مثلا بوکوتو رو همراه خودت داشته باشی بهتره.
دوباره سر تکون داد.
رفتیم بیرون که گفت:مامانت.. ؟
گفتم:نگران نباش بهش میگم معطل دوستم شدم.
تا خونشون باهاش رفتم.وقتی رفت منم برگشتم خونه.
۱.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.