به وقت عاشقی
به وقت عاشقی
پارت۶
اکو،میکو رو میبره اتاق درمان و موری میاد و زخماش رو پانسمان میکنه
از دید میکو
با درد بدنم،چشم باز کردم.موری سان داشت زخم های بدنمو پانسمان میکرد.
موری:عه بیدار شدی؟زخم هات رو پانسمان کردم تا وقتی هم خوب بشی ماموریتی بهت نمیدم فقط استراحت کن.
میکو:ممنون چشم
موری سان رفت و با کمک آکوتاگاوا برگشتم اتاقم
از دید اکو
با دیدن زخمای بدنش،بدجور عذاب وجدان گرفتم.اخه من شکنجش کرده بودم بدنش کم جون تر از اونی بود که بخواد اینهمه زخمو تحمل کنه.
تو دلم گفتم:ببخشید
به خودم اومدم که تازه فهمیدم تو دلم چی گفتم.حرفمو اصلاح کردم:نه نه من هیچگونه حسی به این دختره نباید داشته باشم،ولی یجور جاذبه عجیبی داره.بهش نگا کردم که با کنجکاوی پرسید:اون سیاه که باهاش منو گرفتین چی بود؟
با جدیت جواب سوالش رو دادم:راشومون بود.
با ذوق بچگانه و چشمای براقی گفت:وااای خیلی باحال بووود!
همه التماسش رو توی نگاهش ریخت:میشه الانم نشونم بدین آکوتاگاوا سنپای؟لطفاااا؟
وای این دختر خیلی شیرینههههه نهههه من نباید عاشق بشمممم ولی نمیتونم بهش نه بگم
با دست به گلدون ته راهرو اشاره کردم:اونجا رو نگا کن.راشومون رفت ورفت و گلدون رو برداشت و آورد ازون طرف بازوی دیگه ی راشومون رو یواشکی فرستادم پشت میکو و کلی قلقلکش دادم.از خنده غش رفته بود و کف زمین از خنده به خودش میپیچید.یهو داد زد:اخخخخ و شکمش رو گرفت و خودش رو جمع کرد.با نگرانی کنارش نشستم تا کمکش کنم بلند بشه:چیشد یهو
به سختی گفت:زخماممم و بغض کرد
بلندش کردم و نشوندمش:باشه باشه گریه نکن الان میبرمت اتاقت استراحت کنی.
بغلش کردم و بردمش اتاقش و روی تختش گذاشتمش.
پارت۶
اکو،میکو رو میبره اتاق درمان و موری میاد و زخماش رو پانسمان میکنه
از دید میکو
با درد بدنم،چشم باز کردم.موری سان داشت زخم های بدنمو پانسمان میکرد.
موری:عه بیدار شدی؟زخم هات رو پانسمان کردم تا وقتی هم خوب بشی ماموریتی بهت نمیدم فقط استراحت کن.
میکو:ممنون چشم
موری سان رفت و با کمک آکوتاگاوا برگشتم اتاقم
از دید اکو
با دیدن زخمای بدنش،بدجور عذاب وجدان گرفتم.اخه من شکنجش کرده بودم بدنش کم جون تر از اونی بود که بخواد اینهمه زخمو تحمل کنه.
تو دلم گفتم:ببخشید
به خودم اومدم که تازه فهمیدم تو دلم چی گفتم.حرفمو اصلاح کردم:نه نه من هیچگونه حسی به این دختره نباید داشته باشم،ولی یجور جاذبه عجیبی داره.بهش نگا کردم که با کنجکاوی پرسید:اون سیاه که باهاش منو گرفتین چی بود؟
با جدیت جواب سوالش رو دادم:راشومون بود.
با ذوق بچگانه و چشمای براقی گفت:وااای خیلی باحال بووود!
همه التماسش رو توی نگاهش ریخت:میشه الانم نشونم بدین آکوتاگاوا سنپای؟لطفاااا؟
وای این دختر خیلی شیرینههههه نهههه من نباید عاشق بشمممم ولی نمیتونم بهش نه بگم
با دست به گلدون ته راهرو اشاره کردم:اونجا رو نگا کن.راشومون رفت ورفت و گلدون رو برداشت و آورد ازون طرف بازوی دیگه ی راشومون رو یواشکی فرستادم پشت میکو و کلی قلقلکش دادم.از خنده غش رفته بود و کف زمین از خنده به خودش میپیچید.یهو داد زد:اخخخخ و شکمش رو گرفت و خودش رو جمع کرد.با نگرانی کنارش نشستم تا کمکش کنم بلند بشه:چیشد یهو
به سختی گفت:زخماممم و بغض کرد
بلندش کردم و نشوندمش:باشه باشه گریه نکن الان میبرمت اتاقت استراحت کنی.
بغلش کردم و بردمش اتاقش و روی تختش گذاشتمش.
۱.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.