گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۱۴
از دید کیوکا
روز بعد
تو راه مدرسه بودیم.چوبامون رو تا اولای خیابون ریونوسکه نگه داشتیم ولی اولای خیابون یه گوشه گذاشتیم که تو راه برگشت دوباره برشون داریم.
چون خلوت بود باهم تمرین میکردیم.
بوکوتوش رو عمود به بوکوتوی من گرفته بود که مال منو پایین داد و مکث کرد.
لبخندی روی لبم اومد که خودم متوجهش نشدم.
کنجکاو نگاهم کرد:به چی فکر میکنی؟
با همون لبخند گفتم:یاد تمرینات هاشیرا افتادم.
به راه افتادیم و دنباله ی حرفمو گرفتم:وقتایی که باهم تمرین میکردیم.البته غیر از وقتایی که با ایگوروسان و شینازوگاوا سان تمرین میکردی
طوری که انگار جوابش رو گرفته،«اهان»ـی زیر لب گفت.
ادامه دادم:دلم برای قبلا تنگ شده!آخه اونجا خفتگیر نبود.دوتا آدم رو اعصاب هم نبودن که ادعای عشق و علاقه کنن!اینهمه چیز جدید نبود.خودمون بودیم و شیاطین و شمشیر هامون!حتی دلم برای شمشیر دست گرفتن هم تنگ شده!
خیلی وقته که دیگه از سبک تنفسی استفاده نکردم.یا هینوکامی کاگورا.بعد از ترکیب تنفس آب و آتش،اون بهترین سلاحم بود.
مویچیرو دستاشو پشت سرش گره زد:راستشو بخوای،منم دلم برای شمشیر دست گرفتن تنگ شده.دلم میخواد دوباره برگردم به دوران تایشو و دوباره با شیاطین بجنگم.بنظرم داشتن رقیب عشقی فقط یه چالشه.بعدشم رقیب عشقی به کسی میگن که قراره باهاش سر بدست آوردن دل کسی رقابت کنی.تو قرار نیس رقابتی کنی که،فقط اونه که میاد حرف میزنه و میره.
با لحن مستأصلی گفتم:موافقی فردا..بعد مدرسه باهم بریم بیرون؟
استفهامی نگاهم کرد:کجا مثلا؟
جواب دادم:اممم...مثلا بریم سینما یا شهربازی یا هرجا که تو دوست داری.
حالت متفکر به خودش گرفت:گمونم شهربازی.اخه تا حالا نرفتم.
با تعجب برگشتم سمتش:یعنی تو چهارده سال سن داری یبارم شهربازی نرفتییی؟
پارت۱۴
از دید کیوکا
روز بعد
تو راه مدرسه بودیم.چوبامون رو تا اولای خیابون ریونوسکه نگه داشتیم ولی اولای خیابون یه گوشه گذاشتیم که تو راه برگشت دوباره برشون داریم.
چون خلوت بود باهم تمرین میکردیم.
بوکوتوش رو عمود به بوکوتوی من گرفته بود که مال منو پایین داد و مکث کرد.
لبخندی روی لبم اومد که خودم متوجهش نشدم.
کنجکاو نگاهم کرد:به چی فکر میکنی؟
با همون لبخند گفتم:یاد تمرینات هاشیرا افتادم.
به راه افتادیم و دنباله ی حرفمو گرفتم:وقتایی که باهم تمرین میکردیم.البته غیر از وقتایی که با ایگوروسان و شینازوگاوا سان تمرین میکردی
طوری که انگار جوابش رو گرفته،«اهان»ـی زیر لب گفت.
ادامه دادم:دلم برای قبلا تنگ شده!آخه اونجا خفتگیر نبود.دوتا آدم رو اعصاب هم نبودن که ادعای عشق و علاقه کنن!اینهمه چیز جدید نبود.خودمون بودیم و شیاطین و شمشیر هامون!حتی دلم برای شمشیر دست گرفتن هم تنگ شده!
خیلی وقته که دیگه از سبک تنفسی استفاده نکردم.یا هینوکامی کاگورا.بعد از ترکیب تنفس آب و آتش،اون بهترین سلاحم بود.
مویچیرو دستاشو پشت سرش گره زد:راستشو بخوای،منم دلم برای شمشیر دست گرفتن تنگ شده.دلم میخواد دوباره برگردم به دوران تایشو و دوباره با شیاطین بجنگم.بنظرم داشتن رقیب عشقی فقط یه چالشه.بعدشم رقیب عشقی به کسی میگن که قراره باهاش سر بدست آوردن دل کسی رقابت کنی.تو قرار نیس رقابتی کنی که،فقط اونه که میاد حرف میزنه و میره.
با لحن مستأصلی گفتم:موافقی فردا..بعد مدرسه باهم بریم بیرون؟
استفهامی نگاهم کرد:کجا مثلا؟
جواب دادم:اممم...مثلا بریم سینما یا شهربازی یا هرجا که تو دوست داری.
حالت متفکر به خودش گرفت:گمونم شهربازی.اخه تا حالا نرفتم.
با تعجب برگشتم سمتش:یعنی تو چهارده سال سن داری یبارم شهربازی نرفتییی؟
۹۸۸
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.