واقعی
#واقعی
یک هفته از رفتن علی میگذشت........
روز پنجشنبه از پیش یاسمن برمیگشتم که تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو برداشتم
+بله؟
-سلام فاطمه جان خوبی؟
+سلام ممنون....ببخشید شما؟
-یعنی من و نمیشناسی؟اره دیگه تقصیر خودمونه کم رفت و امد میکنیم .....زینت هستم
+عه سلام زینت جون خوبین؟ببخشید نشناختم.
زینت مامان زنعموم بود زنعمو زهرا وزنعمو فاطمه،زنعمو زهرا بشدت زبون دراز بود و بددهن،ولی فاطمه کاملا برعکس اون بود مهربون و خوش زبون
زینت خانوم منو از فکر در اورد
-فاطمه هستی؟
+اره.....ببخشید کار مامان داری؟
-اره عزیزم میشه صداش کنی؟
+یه لحظه گوشی
مامان مامان بیا زینت خانوم کارت دار
مامانم اومد و منم رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردم.......علی اس ام اس داد لبخندی زدم و شروع کردیم به حرف زدن ولی چون فرداش امتحان داشت زودی خداحافظی کردیم.......
مامانم اومد توی اتاقم (من نمیفهمم کاربرد این در توی خونه چیه)
-فاطمه بیا بیرون کارت دارم
+مامان فردا دینی سواله بزار بخونم بعدا بگو
-نه همین حالا پاشو بیا
به زور پاشدم رفتم توی اشپزخونه
-فاطمه زینت زنگ زد که بگه دارن میان اینجا فرداشب
+خب؟خوش بیان ب من چ
-نه واسه مهمونی نمیان
+پس چی؟
-واسه خاستگاری میان؟
ها؟خاستگاری کی؟
یکم فکر کردم و بهت زده گفتم:مـــــــــــــــــــن؟
- صداتو بیار پایین نیایش بیدار شد،اره خیلی عجیبه؟
+مامان من کوچیکم بعدشم اینکه پسرشون تازه از زنش جدا شده
-اولا همه دوستات شوهر کردن،دوما واسه جواد نه واسه علیرضا
+نه
-فاطمه اعصاب من و خورد نکنا قبلیا رو الکی الکی پروندی حق نداری اینو بپرونی
+اغا مگه زوره؟نمیخوام
-اره زوره باید بخوای
بابام از پشت سرم گفت:فاطمه برو توی اتاقت زن توهم اصرارش نکن نمیخواد دیگه
مامانم عصبانی نگاهی به من وبابا کرد رفت به طرف گاز منم رفتم توی اتاقم از همین الان بدبختیام شروع شد جواد انصافا هیچی کم نداشت اما من دوسش نداشتم چیزی که واسه مامانم مهم نبود
نمیخواستم به علی چیزی بگم تا ناراحت شه اگه هم میگفتم کاری نمیتونست بکنه پس چیزی نگفتم
بابام اونشب با مامانم حرف زد وگفت فعلا بیخیالش
فرداش مائده عصبانی جلوم و گرفت و گفت:فاطمه واقعا نمیفهمم چه بدی در حقت کردم که اینکاروباهام کردی
+چه کاری؟
-یعنی خودت نمیفهمی؟
+نه بخدا بگو تا بفهمم
-چرا رفتی به همه گفتی که من با حسین دوستم بخدا ابرو برام نمونده تو قول داده بودی که نگی
بهت زده گفتم:مائده بقران من چیزی نگفتم بخدا قسم میخورم که چیزی نگفتم
ازم دور شد و گفت:بسه هرچی دروغ گفتی
سهیلا اومد و گفت:فاطمه یاسمن اینکارو کرده همه بچه ها دیشب بودن پیشش که اینو گفت.
دیگه کنترلم دست خودم نبود عصبانی رفتم سمت کلاس یاسمن و محکم زدم توی گوشش و گفتم:عوضی اینه جواب دوسال رفاقتمون؟چیزی کم گذاشتم؟
وقتی اون دوست پسر هرزت دختره بیچاره رو از دنیای بچگیش دور کرد چیکار کردم واست؟کاری نکردم که برگرده مثل ادم باهات باشه؟از علی نگذشتم واسه تو؟علی بهم میگفت یاسمن بده ها ولی گوش نمیکردم
همه میگفتن یاسمن هم مثل دوست پسرش یه هرزس ولی باور نکردم......منکه دلم باهات صاف نمیشه ولی دعا کن بینمون با علی بهم نخوره وگرنه بلایی سرت میارم که روزی هزار بار اروزی مرگ کنی واسه خودت.
همه جمع شدن بودن یاسمن صدام زد وگفت:خوب کردم
شیطونه میگفت برم تا میخوره بزنمش ولی اخراج شدنم حتمی بود
دستامو مشت کردم و رفتم سمت کلاسم مائده اروم شده بود بغلم کرد و گفت:فاطمه بخدا ببخشید
+اشکال نداره توهم حق داشتی
-حسین خیلی عصبی بود میگفت به علی میگم
گریم گرفته بود من به هیچکس نگفته بودم حالا میترسیدم علی رو از دست بدم فقط مونده بودم یاسمن از کجا فهمیده.......قبلا شایعه ای بود که حسین و مائده باهمن ولی حسین گفت ماباهم نیستیم فکر کنم یاسمن خانوم خواسته اینجوری زیر زبون مائده بره
وقتی از مدرسه برگشتم کلی میس کال از علی داشتم لرزون گوشی رو برداشتم وبهش پیام دادم
+سلام.......جونم؟
-فاطمه زنگ بزن کارت دارم
+نمیتونم مامان خونس
-باشه هروقت تونستی زنگ بزن.
+چش
-چش؟؟؟؟؟؟؟؟!
+ای بابا چشمممممممممممم،خوب شد؟
-بعله ضعیفه
+عـــــــــــــــلـــــــــی
-جانممممممممممممممممم
+دوست دارم موهاتو بکشم
-نه جان مادرت سرم درد میاد
+من برم ناهار
-برو عزیزم نوش جونت
عصر مامان و ابجی نیایش رفتن خونه دوست مامان باباهم رفت پیش عموم......زنگ زدم به علی با دومین بوق برداشت:سلام بر ضعیفه خودم
+عه علی اذیتم نکن دیگه نگو
-حاج خانوم خوبه؟
نفسمو محکم بیرون دادم و گفتم:بزار بیای خونه ادمت میکنم
خندید وگفت:فاطمه خودت تا الان خبردار شدی مائده بهت گفته میدونم که تو به یاسمن نگفتی چون بهت اعتماد دارم ولی فاطمه جان حسین خیلی از دستت ناراحته سعی کن از
یک هفته از رفتن علی میگذشت........
روز پنجشنبه از پیش یاسمن برمیگشتم که تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو برداشتم
+بله؟
-سلام فاطمه جان خوبی؟
+سلام ممنون....ببخشید شما؟
-یعنی من و نمیشناسی؟اره دیگه تقصیر خودمونه کم رفت و امد میکنیم .....زینت هستم
+عه سلام زینت جون خوبین؟ببخشید نشناختم.
زینت مامان زنعموم بود زنعمو زهرا وزنعمو فاطمه،زنعمو زهرا بشدت زبون دراز بود و بددهن،ولی فاطمه کاملا برعکس اون بود مهربون و خوش زبون
زینت خانوم منو از فکر در اورد
-فاطمه هستی؟
+اره.....ببخشید کار مامان داری؟
-اره عزیزم میشه صداش کنی؟
+یه لحظه گوشی
مامان مامان بیا زینت خانوم کارت دار
مامانم اومد و منم رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردم.......علی اس ام اس داد لبخندی زدم و شروع کردیم به حرف زدن ولی چون فرداش امتحان داشت زودی خداحافظی کردیم.......
مامانم اومد توی اتاقم (من نمیفهمم کاربرد این در توی خونه چیه)
-فاطمه بیا بیرون کارت دارم
+مامان فردا دینی سواله بزار بخونم بعدا بگو
-نه همین حالا پاشو بیا
به زور پاشدم رفتم توی اشپزخونه
-فاطمه زینت زنگ زد که بگه دارن میان اینجا فرداشب
+خب؟خوش بیان ب من چ
-نه واسه مهمونی نمیان
+پس چی؟
-واسه خاستگاری میان؟
ها؟خاستگاری کی؟
یکم فکر کردم و بهت زده گفتم:مـــــــــــــــــــن؟
- صداتو بیار پایین نیایش بیدار شد،اره خیلی عجیبه؟
+مامان من کوچیکم بعدشم اینکه پسرشون تازه از زنش جدا شده
-اولا همه دوستات شوهر کردن،دوما واسه جواد نه واسه علیرضا
+نه
-فاطمه اعصاب من و خورد نکنا قبلیا رو الکی الکی پروندی حق نداری اینو بپرونی
+اغا مگه زوره؟نمیخوام
-اره زوره باید بخوای
بابام از پشت سرم گفت:فاطمه برو توی اتاقت زن توهم اصرارش نکن نمیخواد دیگه
مامانم عصبانی نگاهی به من وبابا کرد رفت به طرف گاز منم رفتم توی اتاقم از همین الان بدبختیام شروع شد جواد انصافا هیچی کم نداشت اما من دوسش نداشتم چیزی که واسه مامانم مهم نبود
نمیخواستم به علی چیزی بگم تا ناراحت شه اگه هم میگفتم کاری نمیتونست بکنه پس چیزی نگفتم
بابام اونشب با مامانم حرف زد وگفت فعلا بیخیالش
فرداش مائده عصبانی جلوم و گرفت و گفت:فاطمه واقعا نمیفهمم چه بدی در حقت کردم که اینکاروباهام کردی
+چه کاری؟
-یعنی خودت نمیفهمی؟
+نه بخدا بگو تا بفهمم
-چرا رفتی به همه گفتی که من با حسین دوستم بخدا ابرو برام نمونده تو قول داده بودی که نگی
بهت زده گفتم:مائده بقران من چیزی نگفتم بخدا قسم میخورم که چیزی نگفتم
ازم دور شد و گفت:بسه هرچی دروغ گفتی
سهیلا اومد و گفت:فاطمه یاسمن اینکارو کرده همه بچه ها دیشب بودن پیشش که اینو گفت.
دیگه کنترلم دست خودم نبود عصبانی رفتم سمت کلاس یاسمن و محکم زدم توی گوشش و گفتم:عوضی اینه جواب دوسال رفاقتمون؟چیزی کم گذاشتم؟
وقتی اون دوست پسر هرزت دختره بیچاره رو از دنیای بچگیش دور کرد چیکار کردم واست؟کاری نکردم که برگرده مثل ادم باهات باشه؟از علی نگذشتم واسه تو؟علی بهم میگفت یاسمن بده ها ولی گوش نمیکردم
همه میگفتن یاسمن هم مثل دوست پسرش یه هرزس ولی باور نکردم......منکه دلم باهات صاف نمیشه ولی دعا کن بینمون با علی بهم نخوره وگرنه بلایی سرت میارم که روزی هزار بار اروزی مرگ کنی واسه خودت.
همه جمع شدن بودن یاسمن صدام زد وگفت:خوب کردم
شیطونه میگفت برم تا میخوره بزنمش ولی اخراج شدنم حتمی بود
دستامو مشت کردم و رفتم سمت کلاسم مائده اروم شده بود بغلم کرد و گفت:فاطمه بخدا ببخشید
+اشکال نداره توهم حق داشتی
-حسین خیلی عصبی بود میگفت به علی میگم
گریم گرفته بود من به هیچکس نگفته بودم حالا میترسیدم علی رو از دست بدم فقط مونده بودم یاسمن از کجا فهمیده.......قبلا شایعه ای بود که حسین و مائده باهمن ولی حسین گفت ماباهم نیستیم فکر کنم یاسمن خانوم خواسته اینجوری زیر زبون مائده بره
وقتی از مدرسه برگشتم کلی میس کال از علی داشتم لرزون گوشی رو برداشتم وبهش پیام دادم
+سلام.......جونم؟
-فاطمه زنگ بزن کارت دارم
+نمیتونم مامان خونس
-باشه هروقت تونستی زنگ بزن.
+چش
-چش؟؟؟؟؟؟؟؟!
+ای بابا چشمممممممممممم،خوب شد؟
-بعله ضعیفه
+عـــــــــــــــلـــــــــی
-جانممممممممممممممممم
+دوست دارم موهاتو بکشم
-نه جان مادرت سرم درد میاد
+من برم ناهار
-برو عزیزم نوش جونت
عصر مامان و ابجی نیایش رفتن خونه دوست مامان باباهم رفت پیش عموم......زنگ زدم به علی با دومین بوق برداشت:سلام بر ضعیفه خودم
+عه علی اذیتم نکن دیگه نگو
-حاج خانوم خوبه؟
نفسمو محکم بیرون دادم و گفتم:بزار بیای خونه ادمت میکنم
خندید وگفت:فاطمه خودت تا الان خبردار شدی مائده بهت گفته میدونم که تو به یاسمن نگفتی چون بهت اعتماد دارم ولی فاطمه جان حسین خیلی از دستت ناراحته سعی کن از
- ۱۹.۹k
- ۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط