من نفرین شده بودم پارت3
من نفرین شده بودم پارت3
جیمین:یونگی بردم دم پنجره و اون دختره ات رو نشونم داد که عین بچه دو ساله ها از شاخه ی درخت اویزون شده بود و معلوم بود شاکیه....لب پایینش اومده بود رو لب بالاییش و یه اخم کیوت کرده بود....همش داشتم خندمو کنترل میکردم که دیگه نتونستم و زدم زیر خنده
یونگی:میدونم بامزه شده...جیمین...میگم....من که میدونی مشکلم چیه....میشه ببریش تو اتاقش؟
جیمین:هوم باشه
جیمین:رفتم و ات رو بغل کردم و بردمش تو اتاقش و گذاشتمش رو تختش
ات:یا یا یا بزارم زمین تو کی هستی اثن اینجا چیکار داری
جیمین:نترس کوچولو کاریت ندارم.....فقط بدون به زودی دوباره میبینمت و باهام بیشتر اشنا میشی
*رفت
ات:یا وایسا وایسا ینی چی درست حرف بزن ببینم چی میگی هی
ـــــــــــــ
جیمین:هیونگ
یونگی:جانم؟
جیمین:میگم.....میخوای اونا رو بکشی؟
یونگی:اره*کمی ناراحت
جیمین:میشه بزاری یکیشونو بیارم پیش خودم؟نمیزارم کسی چیزی بفهمه یا جایی بره قول میدم فقط نکشش
یونگی:عاشقش شدی؟
جیمین:.....ا...اره...اره عاشقش شدم
یونگی:باشه....اونو زنده میزارم.....
شب بعد=
یونگی:از پنجره رفتم تو اتاق اون دختره ات که دیدم داه کتاب میخونه ولی با دیدن من سریع گارد گرفت
ات:تـ...تو....اسمت یونگی نیس؟
یونگی:متعجب:تو اسم منو از کجا میدونی؟
ات:یه هفتس دارم خوابتو میبینم.....هردفعه از مرگ و یه موجودات ترسناک و سیاهی نجاتم میدادی
یونگی:ولی...ولی من اومدم که بکشمت
ات:یه نگاهی به یونگی میندازه:با دست خالی؟
یونگی:با یه نفرین
ات:چه نفرینی؟
یونگی:نفرینی که به ناچار دچارش شدم.....جوری که با هر انسانی کوچک ترین تماس فیزیکی و طولانی داشته باشم از درد شدید میمیره
ات:راهی برای شکستنش هست؟
یونگی:یه انسان باید دووم بیاره....اونموقع نفرین باطل میشه......هـ...هی....هی نیا جلو......میگم خطرناکه نیا......از جونت سیر شدی بچه میگم نیا جلو
ات:شاید بتونم دووم بیارم
راوی:دختر رفت و یونگی رو سفت بغل کرد.....با وجود دردی که هر لحضه داشت شدید تر میشد و تقلا ها و التماس های یونگی بازم ولش نکرد....اما این درد تا جایی ادامه داشت که دختر خون بالا اورد و نتونست دووم بیاره و ولش کرد
یونگی:ا...ات...ات چرا گوش نمبکنی به حرفم؟میکم اگه بهم دست بزنی از درد میمیری بعد تو کاری که نباید و میکنی؟...دختره ی کله شق....پاشو....پاشو برو رو تختت دراز بکش
ات:نه
یونگی:چـ...چی؟
ات:یه بار دیگه امتحان میکنم*به یونگی اجازه ی حرف زدن نداد و پرید بغلش....
یونگی:هی ولم کن....دختره ی کله شق مبکم ولم کن....ات تروخدا ولم کن ات...ات خواهش میکنم ولم کن ات التماست میکنم....ات....ات خواهش میکنم ولم کن ات نمیخوام بمیری ولم کن.....ات...ات
ات:د..دی...دیدی؟...د...دیدی...دیدی.مــ....موفق....موفق شـ..شدم؟...د...دی...دیدی...تونستم؟*از هوش میره
ادامه دارد....
جیمین:یونگی بردم دم پنجره و اون دختره ات رو نشونم داد که عین بچه دو ساله ها از شاخه ی درخت اویزون شده بود و معلوم بود شاکیه....لب پایینش اومده بود رو لب بالاییش و یه اخم کیوت کرده بود....همش داشتم خندمو کنترل میکردم که دیگه نتونستم و زدم زیر خنده
یونگی:میدونم بامزه شده...جیمین...میگم....من که میدونی مشکلم چیه....میشه ببریش تو اتاقش؟
جیمین:هوم باشه
جیمین:رفتم و ات رو بغل کردم و بردمش تو اتاقش و گذاشتمش رو تختش
ات:یا یا یا بزارم زمین تو کی هستی اثن اینجا چیکار داری
جیمین:نترس کوچولو کاریت ندارم.....فقط بدون به زودی دوباره میبینمت و باهام بیشتر اشنا میشی
*رفت
ات:یا وایسا وایسا ینی چی درست حرف بزن ببینم چی میگی هی
ـــــــــــــ
جیمین:هیونگ
یونگی:جانم؟
جیمین:میگم.....میخوای اونا رو بکشی؟
یونگی:اره*کمی ناراحت
جیمین:میشه بزاری یکیشونو بیارم پیش خودم؟نمیزارم کسی چیزی بفهمه یا جایی بره قول میدم فقط نکشش
یونگی:عاشقش شدی؟
جیمین:.....ا...اره...اره عاشقش شدم
یونگی:باشه....اونو زنده میزارم.....
شب بعد=
یونگی:از پنجره رفتم تو اتاق اون دختره ات که دیدم داه کتاب میخونه ولی با دیدن من سریع گارد گرفت
ات:تـ...تو....اسمت یونگی نیس؟
یونگی:متعجب:تو اسم منو از کجا میدونی؟
ات:یه هفتس دارم خوابتو میبینم.....هردفعه از مرگ و یه موجودات ترسناک و سیاهی نجاتم میدادی
یونگی:ولی...ولی من اومدم که بکشمت
ات:یه نگاهی به یونگی میندازه:با دست خالی؟
یونگی:با یه نفرین
ات:چه نفرینی؟
یونگی:نفرینی که به ناچار دچارش شدم.....جوری که با هر انسانی کوچک ترین تماس فیزیکی و طولانی داشته باشم از درد شدید میمیره
ات:راهی برای شکستنش هست؟
یونگی:یه انسان باید دووم بیاره....اونموقع نفرین باطل میشه......هـ...هی....هی نیا جلو......میگم خطرناکه نیا......از جونت سیر شدی بچه میگم نیا جلو
ات:شاید بتونم دووم بیارم
راوی:دختر رفت و یونگی رو سفت بغل کرد.....با وجود دردی که هر لحضه داشت شدید تر میشد و تقلا ها و التماس های یونگی بازم ولش نکرد....اما این درد تا جایی ادامه داشت که دختر خون بالا اورد و نتونست دووم بیاره و ولش کرد
یونگی:ا...ات...ات چرا گوش نمبکنی به حرفم؟میکم اگه بهم دست بزنی از درد میمیری بعد تو کاری که نباید و میکنی؟...دختره ی کله شق....پاشو....پاشو برو رو تختت دراز بکش
ات:نه
یونگی:چـ...چی؟
ات:یه بار دیگه امتحان میکنم*به یونگی اجازه ی حرف زدن نداد و پرید بغلش....
یونگی:هی ولم کن....دختره ی کله شق مبکم ولم کن....ات تروخدا ولم کن ات...ات خواهش میکنم ولم کن ات التماست میکنم....ات....ات خواهش میکنم ولم کن ات نمیخوام بمیری ولم کن.....ات...ات
ات:د..دی...دیدی؟...د...دیدی...دیدی.مــ....موفق....موفق شـ..شدم؟...د...دی...دیدی...تونستم؟*از هوش میره
ادامه دارد....
۳.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.